سه ماه از آخرین نوشت هام می گذره. نه حوصله داشتم که سختی ها و ناراحتی ها رو بنویسم نه خوشحالی ها رو... بیشتر وقتمو سعی کردم به بطالت خود خواسته بگذرونم... استرس و اضطرابم برگشته. با گذروندن وقتم به بطالت، استرس و اضطرابم تشدید شده... واقعا دوست دارم که از آدما دور بشم انقدر دور بشم که غم و غصه هاشون دیگه سراغم نیاد... خودم باشم و خودم... دیگه حرص کار اینو و کار نکردن اون یکی رو نخوردم... دلم میخواد فقط غصه خودم و زندگیمو بخورم مثلا بگم واااای مهمونی دعوتم ولی کفشم با کیفم ست نیست یا وای چقدر مسیر طولانی بود چقدر اتوبوس دیر اومد میدونید؟ دلم غصه های دم دستی رو میخواد... غصه هایی که عمق ندارن یا خیلی زود حل میشن... جونتون رو نمی خورن، درد به دردهات اضافه نمی کنن... وااااای حتی همین الآنم که دارم اینو می نویسم پر از استرس و اضطرابم... بدنم گُر میگیره و رگ وسط پیشونی میزنه بیرون کلافه میشم و هی به صورتم دست می کشم از کلافگی و بعد کمی ذهنمو مشغول می کنم به کلیپ های اینستاگرام تا ذهنم آروم بگیره ( این چرا املاش یجوری شد حتی حس می کنم املای اینستاگرام هم دارم اشتباه می نویسم) و خلاصه دوباره برمیگردم به خودآگاهم و شروع دوباره داستان...
حتی باشگاه رفتن، زبان خوندن، ریسرچ کردن، معاشرت کردن هیچی حالمو خوب نمی کنه...دلم یا مرگ ناخواسته میخواد یا فراموشی خودخواسته