وقتی ده یا یازده سالم بود همچنان کودک محسوب می شدم به گمانم تا نوجوانی چند سالی فاصله داشتم. در اون زمان من عاشق شو دیدن بودم. سی دی هایی که جدیدترین موزیک ویدئو ها روی آنها رایت می شدن. اون زمان دو برادری بودن که کمتر دختری می دیدی که عاشقشون نباشن. من واقعا از هومن خوشم میومد و در ذهنم می گفتم چرا تا وقتی هومن هست یکی باید از کامران خوشش بیاد؟! یا مثلاً کسی هست واقعا عاشق اندی بشه و زنش بشه...کاش یکی اینو بخواد( تو عالم بچگی واقعا دلم براش می سوخت) یا مثلا منصور رو که می دیدم می گفتم اه چقدر من از این بدم میاد میدونی قیافه اش حس بدی بهم می داد مثل کسی که نگاه ناپاک داره یا مثلا افشین همون پسره که سبزه بود میخوند یک بوس دو بوس دمش گرم و فلانو میخوند من هرموقع موزیک ویدئو های اینو می دیدم یک پسری از محلمون رو من به صورت کاملا شانسی که از قضا خوشمم ازش میومد، می دیدم؛ تقریبا هم شبیه همین افشین بود پوست سبزه حالت بینی اش. پسره هم فهمیده بود من ازش خوشم میاد بچه بودم دیگه. تابلو بازی درآورده بودم و اونم فهمیده بود و این خوش اومدن تا چهارده سالگی من پیش رفت. حالا بریم سراغ مراسم هایی که اون زمان گرفته می شد؛ فقط عروسی ها توی تالار بود و بقیه مراسم ها خونه بودن و یک آپشن جدیدی هم گذاشته بودن که وقتی آهنگ پلی می کردن موزیک ویدئوشو هم می ذاشتن؛ بعد منم بچه؛ دیگه نگاه نمی کردم کی وسط داره می رقصه کی داره چکار می کنه؛ من میخکوب اون موزیک ویدئو ها می شدم؛ یا بعضیا به من خیلی حال می دادن و آرایشم می کردن یا موهامو گوجه ای درست می کردن و بعد از آرایشم، تقریبا سوژه تمام کسایی می شدم که سر سفره می شستن غذا بخورن چون اونموقع ها برای مراسم ها غذا هم می دادن. در اون شرایط تمام سعیمو می کردم، جوری غذا بخورم که رژم پاک نشه و بقیه بزرگترا وقتی سعی منو می دیدن که چقدر من دهنمو باز می کنم و با چه احتیاطی قاشق رو می برم سمت دهنم، می خندیدن و من هم به طبع خجالت می کشیدم.یک دختری هم بود توی فامیلا که از من کوچیکتر بود ولی از این پلت رژهایی که کشویی بودن، داشت و من با چه حسرتی نگاه می کردم و خب ازش بدمم میومد؛ چون دختر خیلی پرویی هم بود. بعد از این مراسم ها من یکم با دنیای بیرون آشنا شده بودم؛ دوست داشتم لوازم آرایش داشته باشم؛ دیگه کار من شده بود توی یکی از لوازم آرایشی ها بودن؛ مثلا ریمل مو می خریدم. اون موقع خیلی باب شده بود و جلوی موهاشونو تیفوسی بود فک کنم اسمش؟ می کردن و از این ریملِ مو ها می زدن که رنگ های مختلفی هم داشت. رژ می خریدم، ریمل مژه می خریدم و بجای اینکه از زیر مژه بزنم از روی مژه میزدم و خب به طبیعتاً بد می شد. همه اینها ادامه پیدا کرد و ما هر روز شو های بیشتری می خریدیم و نگاه می کردیم و من هر روز بیشتر آرایش می کردم و مانتو های تنگ می پوشیدم و روسری شیشه ای و بیست_چهاری تو کوچه ها و سوت کشیدن پسرا پشت سرمو تا اینکه مامان من رفت کلاس قرآن. یک روز از مدرسه اومدم رفتم سراغ شو ها دیدم عه نیستن! گفتم مامان سی دی ها کوشن؟ گفت شکستم. چند وقت بعدش رفتم سراغ لوازم آرایش ها دیدم عه اونا هم نیستن! گفتم لوازم آرایشا کوشن؟ گفت انداختم دور و من خیلی ناراحت و دلگیر که چرا مامانم اینا رو انداخت دور؟ حالا خیلی هم نمی تونستم اعتراض کنم چون بالاخره جواب داشت به من بده و تهدید و اینا خلاصه پیگیرش نشدم. اونموقع ها کلاس قرآنا معلولا تو خونه ها برگزار می شد به عنوان مثال قرآن یاد میدادن، احکام می گفتن، تفسیر قرآن می گفتن. این کلاس قرآنی هم که مامانم می رفت توی خونه ی یکی از همسایه هامون برگزار می شد که دخترش دوست من بود. مامانم روز قرآنش بود و رفت خونه ی سما اینا و منم رفتم. اونموقع دیگه چهارده سالم بود خیلی شیطون و دنبال جذب کردن پسرا بودم با همون مانتو کوتاه و شلوار بگ کوتاه. نمیدونم یادتون میاد شلوار های بگ رنگی رنگی مد شده بود؟ که کوتاه هم بودن؟ از اونا تنم بود و یک روسری شیشه ای کوتاه. رفتم نشستم و این خانوم قرآن هم بلد بود جذب کنه گفت تو هم بخون. منم خیلی غلط غلوط خوندم. بعد یک چهارتا آیه رو برای هفته ی بعد، برای من علامت زد گفت اینو تمرین کن و هفته بعد بیا بخون و این روند ادامه پیدا کرد و من یک روز با چادر رفتم و هی تعریف و تمجید و منم خوشم اومد از تعریف ها و چادری شدم.