
ظهر است و خورشید مستقیم میتابد توی فرق سرمان و تمام دق و دلیاش را در میانهی تابستان، بر سرمان خالی میکند. تو گویی چند خورشید دیگر هم به یاریاش شتافته و دسته جمعی انتقام میگیرند.
حالا انتقام چه چیزی؟ نمیدانم!
شاید انتقام گناهانمان که باعث شدند باران نبارد و کم آبی شود. آخر مگر نمیدانی که فقط ما ایرانیها مرتکب گناه میشویم و طبیعت هم فقط ما را مجازات میکند!؟
صدایی در گوشم میگوید: خفه شو! کفر نگو!
حرفش را گوش میدهم. همیشه در زندگیام در مقابل این صدا تسلیم و حرف شنو بودهام.

باری... صدای تاپ تاپ کوبیده شدن توپ بر زمین میآید. بچهها توپ بسکتبال بزرگی را توی در و دیوار و سقف و زمین میکوبند. گویی قصد تخریب خانه را کردهاند. بچهی همسایه هم در این امر به یاریشان شتافته.
برقها رفته است. تو گویی وزارت نیرو هم به یاری خورشید آمده به قصد انتقام جویی.
هرچقدر وزارتهای دیگر تنبل و ناکارآمدند، در عوض وزارت نیرو این روزها بسیار فعال و کنشگر شده است. روزی چند مرتبه برقها را قطع میکند، آن هم سر ساعت دقیق. شاید وصل شدن برق چند دقیقهای به تعویق بیفتد ولی قطع کردن آن حتی چند ثانیه هم تأخیر ندارد.
یحتمل به دلیل همین دقت و وقت شناسیست که مملکتمان انقدر گل و بلبل است!
لعنت به وقت شناسیشان!
صدایی بیخ گوشم میگوید: خفه شو! برو خدایت را شکر کن هنوز آب را جیره بندی نکردهاند و اِلا بی آب و برق میخواستی چه خاکی بر سرت بریزی؟
میبینم راست میگوید، پس به جای لعن و نفرین، خدا را شکر میگویم.

بحث را عوض کنیم. صدای تاق تاق تفنگ ساچمهای به صدای تاپ تاپ افزوده میشود و البته جیغهای پیاپی که در این گرمای طاقتفرسا جگر آدم را بیش از پیش آتش میزند.
هربار که میخواهم نعرهای بزنم و بگویم: کمی آرام بگیرید بیمادرها!
همان صدا زیر گوشم نهیب میزند: خفه شو! خوب است بیایند وَرِ دلت بنشینند و غُـر بزنند؟ آنوقت توی این گرما و بی برقی میخواهی چه خاکی بر سرت بریزی؟
میبینم راست میگوید، پس سکوت کرده و به شنیدن سر و صداها و تخریب خانه، رضا میدهم.

زن همسایه کاسه سوپی برایمان میآورد. شگردش همین است. هرگاه میخواهد به در خانهمان بیاید و مرا به حرف بگیرد، کاسه به دست در میزند.
میگوید: از اخبار خبر داری؟
میگویم: نه
میگوید: دولت به دلیل کمبود برق، چهارشنبهها را هم تعطیل کرده است. حرص میخورم. میخواهم بگویم: خدا ریشهاش را بِکند که تیشه به ریشهی این مملکت زده است!
ولی باز آن صدای فوضول از راه میرسد و در گوشم پچ میزند: خفه شو! برو خدا را شکر کن که همین هم هست. در این اوضاع جنگ اگر بی دولت شویم، کلاهمان پس معرکه است. اصلا اگر روحانی الان سر کار بود چه خاکی بر سرت میریختی؟
اینبار دلم میخواهد توی دهان گویندهی این صدا بکوبم و بگویم:
خودت خفه شو لعنتی. اصلا اگر من نخواهم خداراشکر کنم باید چه کسی را ببینم؟ شد یکبار بگذاری من بی عذاب وجدان و اگه و مگه، درد دلم را بیرون بریزم؟ ای لعنت تو روحت که معلوم نیست از کدام قبرستان آمده و در مغز من خانه گزیده و مامور گشتهای که دائما درِ دهان منِ بدبخت را تخته کنی!
✍️ #فاطمه_سادات_جزائری
