قسمت دوم: زنده در گور
دستهای رحمان، قنداق کوچک را از آغوش آزاده گرفت. انگار تکهای از دلش را با خود میبرد. آزاده، مثل یک مجسمهٔ بیروح، به دنبال او به حیاط رفت. برف، زمین را سفیدپوش کرده بود و این سفیدی، چشم را میزد و دل را تاریکتر میکرد.
ناصر خان کنار گودال نسبتاً عمیقی ایستاده بود. رحمان، با شتابی که برازندهٔ چنین کاری نبود، قنداق را ته گودال انداخت. او هم شبیه اربابانش بی رحم بود. صدای برخورد نرم پیکر کوچک با خاک، تا مغز استخوان آزاده تیر کشید.
در همین لحظه، سایهٔ بلندی روی برف افتاد.
تاجی در ایوان ایستاده بود، قامتش همچون تیغی بلند که همیشه بر فراز زندگی آزاده سایه افکنده بود. نگاهی به آزاده انداخت که از حرکت بازایستاده بود و سپس به آرامی، با قدمهای بلند، نزدیک شد.
«خدارا شکر کن دختر!» صدایش نازک و برنده بود. «این بچه اگر زنده میماند، حسابی برایت دست و پا گیر میشد. فکرش را بکن، در مطبخ و آب انبار و آغل، یک بچه قنداقی که روز به روز بزرگتر و سنگینتر میشود، از شانههایت آویزان باشد. کار را خیلی برایت سخت میکرد. بیا، زودتر تمامش کن که کلی کار داریم.»
آزاده تکان نمیخورد. پاهایش در برف یخ زده بود. نگاهش به آن تکه پارچهٔ سفید در ته تاریکی دوخته شده بود.
ناگهان، پالوده پا رسید.
سگ سفیدِ گله، که معمولاً سرش به کار خودش بود، بیمقدمه خودش را به لبهٔ گودال رساند. سرش را بالا گرفت و زوزهای کشید؛ زوزهای دراز و پر از حسی که در آن بیابان یخزده، غریب مینمود. سپس به پایین خیره شد و با اضطرابی غیرعادی، شروع به پارس کردن کرد. پارسهای پیاپی، تند و بیوقفه، مثل تیر که بر پوستهٔ سکوت فرود میآمد.
«برش گردون! سگ رو!» ناصر با اعصابی خرد شده فریاد زد. رحمان سنگی برداشت تا به سمت پالوده پرتاب کند.
و درست در همان لحظه، میانۀ آن همه پارس و هیاهو، صدای ظریفی پیچید.
صدایی ضعیف، نازک و غریبوار که از ته گودال برمیخاست. شبیه صدای جیرجیرک نبود. شبیه گریه بود.
همه جا در یک لحظه خاموش شد. حتی پالوده.
آزاده، بیآنکه بداند چگونه، خودش را به لبهٔ گور رساند. از بالا به پایین نگاه کرد. در تاریکی گودال، قنداق تکان خورد. یک تکان کوچک و ضعیف.
قلب آزاده یکباره از سینه بیرون پرید.
جیغی کشید؛ جیغی که از اعماق روحش جدا میشد. پیش از آنکه رحمان یا ناصر عکسالعملی نشان دهند، خودش به داخل گودال پرید. پاهایش در خاک نرم فرورفت. با دستهای لرزان، آن تکه از جانش را از خاک برداشت و به سینهاش چسباند.
قنداق را کنار زد. صورت کوچک و کبود نوزاد، در هوای سرد بخار میداد. چشمانش بسته بود، اما سینهاش با نفسهای کوتاه و بریده، بالا و پایین میرفت.
او زنده بود.
آزاده از گودال بیرون آمد. بغضش ترکیده بود، اما این بار اشکهایش از سر شوق و حیرت بود. دخترک را محکم در آغوش گرفت، گویی میترسید دنیا دوباره او را از چنگش درآورد. نگاهش را به تاجی دوخت که بیحرکت و رنگپریده ایستاده بود. و برای اولین بار، در چشمان آزاده نه ترس، که پیروزی میدرخشید.
بیآنکه کلمهای بگوید، از کنارشان رد شد و به سمت خانه قدم برداشت. پالوده دمش را تکان داد و در آرامشی پیروزمندانه، به دنبالش راه افتاد.
ادامه دارد...