ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه نظرزاده
فاطمه نظرزادهجز نوشتن نتوانستم نه از توان که از نیاز
فاطمه نظرزاده
فاطمه نظرزاده
خواندن ۴ دقیقه·۱ روز پیش

زنده در گور قسمت پایانی

اتاق دادگاه بوی عرق ترس و کهنگی چوب می‌داد. آزاده روی صندلی نشسته بود و دستانش را لای چادرش گم کرده بود. ناخن‌هایش را آنقدر به کف دستش فشار می‌داد که جایشان می‌ماند.

قاضی تکرار کرد: «خانم خرسند، چرا به زندگی مشترکتان بازنمی‌گردید؟»

آزاده نگاهی به دستانش انداخت. پینه ها، زخم ها، جای سوختگی. دست یک کارگر بود، نه دست زن یک کارگر. به ذهنش پرید که فرامرز آخرین بار کی این دست را لمس کرده؟ شب عقد. دستش را بوسیده بود و روی چشمهایش گذاشته بود. حالا حتی نگاه کردن به آنها هم برایش زحمت داشت.

مراد از جا جست: «آقا، این مرد زنش رو کرده نوکر ننه باباش. خودش رفته شهر و خواهر من تو روستا—»

«ساکت!» قاضی ضربه‌ای به میز زد. «از شما پرسیدم؟»

فرامرز شانه‌اش را بالا انداخت: « این همه زن که با خانواده شوهرشون زندگی می‌کنن. زن من چه فرقی داره؟»

سکوتی سنگین افتاد. آزاده چشمانش را بست. وقتی باز کرد، مستقیماً به چشمان قاضی نگاه می‌کرد، اما انگار با کس دیگری حرف می‌زد:

«خدا بیامُرزه نَنَم رو... سوار الاغ آبستن نمی‌شد. می‌گفت حیوون، گناه داره. ولی اینا...»

نفسش گرفت. سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. وقتی دوباره حرف زد، صدا از گلوگاهش بیرون می‌ریخت، خرد و خمیر:

« از وقتی شکمم بالا اومد، با الاغ ها میبردنم سر زمین. بار هر الاغی یه خروار بود و بار منم یه خروار.»

در سکوت مرگبار دادگاه، صدای هق هق او واضح بود.

فرامرز ابرو بالا انداخت و به صورت ناصر خیره ماند. او با طریقه ی فرمانروایی پدرش آشنا بود. اما خیال کرده بود که حتما با زن ظریفی مثل آزاده مهربان تر رفتار می کند. آن هم وقتی زن آبستن باشد.

ناصر صدایش را بالا برد: «شلوغش می‌کنه حاج‌آقا. این تو خونه باباش یه لقمه نون نداشت. تو خونه ما آدم شد. نون من رو خورد، آب رفت زیر پوستش. شدیم خانواده. نباید به درد هم می خوردیم؟ تیمار کردن چهار تا گاو و گوسفند این همه داد و هوار داره؟ بعد هم براش زود بود. هنوز اونقدری قوی نبود که بخواد مادری کنه. بچه‌ش هم که مردنی به دنیا اومد.»

فرامرز با انگشت، پیشانی خودش را مالش می داد. سعی داشت فریاد نکشد و به خودش آسیب نزند.

قاضی خودکارش را روی میز گذاشت و سرش را به دستانش تکیه داد:« از همه ی اعضای خانوادتون اینطور کار می کشید؟ عجب!» در طول این سالها مرد هایی شبیه ناصر زیاد دیده بود. می دانست که آن ها قانون و منطق من دراوردی خودشان را دارند.

رو به آزاده کرد:« دخترم، فکر روزهای بعد از طلاق را کردی؟ خیلی ساده نیست.»

آزاده جرعه ای آب نوشید و با صدایی که کمی آرام شده بود جواب داد:« همون قدری که رو زمین پدرشوهرم کار کردم، رو زمین داداشم کار می کنم. حداقل اون جا کسی قاشق تو کاسه اشکنه ی من نمیکشه که مطمئن شه فقط یه تخم مرغ برداشتم.»

مراد دست روی شانه آزاده گذاشت و با صدایی که رنگ هیجان داشت گفت:« خواهرم رو میزارم رو چشمام.»

قاضی رو به فرامرز کرد. با نگاهی پرسشگر که شاید تحقیرآمیز بود، به او چشم دوخت.

فرامرز که پس از یک سال و اندی تازه دریافته بود که چه زندگی رویایی برای آزاده ساخته ، بالاخره سکوتش را شکست:« حاج آقا، من درخواست طلاق رو پس می گیرم.»

آزاده انگار حالش بهتر بود:« پس من درخواست میدم. دیگه حاضر نیستم به اون جهنم برگردم.»

« قرار نیست برگردی به اون خونه. یه اتاق تو شهر اجاره کردم. کوچیکه ، اما دیگه فقط خودمونیم من و تو و دخترمون. میای؟»

آزاده به چشمان فرامرز نگاه کرد. برای اولین بار پس از سال‌ ها، ترسی در آن نمی‌ دید. فقط خستگی و شرم. اما دلش خواست بعد از این همه سال سوختن و ساختن ، برای شوهرش کمی ناز کند. پشت چشم نازک کرد و به گوشه نامعلوم خیره شد.

«پنجره داره؟» آزاده پرسید.

«به حیاط باز می‌شه. می‌تونی گلدون بذاری.»

قاضی نگاهش را بین آن دو انداخت. «پرونده رو یک ماه تعلیق می‌کنم. برید ببینید می‌تونید زندگی رو از نو بسازید یا نه.»

وقتی از دادگاه خارج می‌ شدند، آزاده چند قدم جلوتر از فرامرز راه می‌ رفت. فاصله‌ شان کم بود، اما پر از حرف‌ های نزده بود. فرامرز به پشت سر نگاه کرد. ناصر ایستاده بود و با نگاهی خالی به آنها خیره شده بود.

دستش را دراز کرد. نه برای گرفتن دست آزاده. برای باز کردن در.

آزاده مکث کرد. یک لحظه. سپس از دری که او باز کرده بود، رد شد.

پایان

تخم مرغدادگاهطلاقروستا
۱۰
۱۲
فاطمه نظرزاده
فاطمه نظرزاده
جز نوشتن نتوانستم نه از توان که از نیاز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید