بچه بودم؛ یک دختربچهٔ پرحرف، از همان ها که روی اعصاب بقیه لی لی بازی می کنند. از همان هایی که برای ساکت کردنشان باید وعدهٔ یک تکه بزرگ لواشک در ازای پنج دقیقه سکوت بدهی و باز هم موفق نمیشوی. از همان هایی که با سوال های پی در پی و بیوقفهشان، جیغ بنفش معلم را در می آورند. من، از همان ها بودم.
با "زهرا"، بغل دستی ام در مهد کودک ، روزانه هزاران هزار کلمه رد و بدل می کردیم. گاهی که مربی مهدمان ابرویش را بالا می انداخت و چپ چپ نگاهمان میکرد، به سختی زبانمان را برای چند لحظه بی حرکت نگه میداشتیم و وقتی نگاهش را بر میداشت،دوباره شروع میکردیم. البته با صدایی آرامتر! زبان ما ساعتها ی طولانی در حال تکان خوردن بود و عجیب آن که فکمان همچنان سر جایش مانده بود و کج نشده بود. عجبا! چه می گفتیم؟ همه چیز! خاطرات واقعی و غیر واقعی. تخیلات رنگارنگ. داستان فیلمهایی که دیده بودیم و آنهایی که خودمان در ذهنمان ساخته بودیم. البته شش سال بیشتر نداشتیم ولی به اندازه ای حرف میزدیم که یک زندانی شش سال حبس کشیده از خاطرات حبسش اینهمه نمیگوید. مگر اینکه مثل ما خیال پرداز بوده باشد!!
و بخش مهم و افسانهای گفتگوی ما، "پز دادن" بود. بله. بخشی از آن ها، پز داشتههای واقعی مان بود و بخشی هم پز نداشتههایمان که در دنیای تخیلات بیکرانمان، آنها را به دست آورده بودیم. و البته بخش عمدهای هم، فقط و فقط "پیاز داغ" یک داشتهٔ کوچک و ناچیز بود. هنر ما در این بود که از یک موش، یک اسب شاخدار افسانهای میساختیم.
نمیدانم چطور آن روزها آن همه داشتههای معمولی ام را اینچنین دوست میداشتم و بزرگ میدیدم؟! خودم را زیباترین دختر دنیا میدانستم، با آن موهای ژولیده و پاهای لاغر. مادرم را مهربانترین مادر روی زمین میدانستم، پدرم را قوی ترین و باهوش ترین پدر. برای من،تخت فلزی دست دوم رنگ و رو رفته ام، چیزی از تخت خواب زیبای خفته کم نداشت!!خانه شصت متری زیرزمینی مان با فرش های کهنه و دیوارهای ترک خورده، در چشمان من، قصری رویایی بود و خودم را دختر ناز پرورده ای میدانستم که دارد در یک خانواده ی ثروتمند در یک شهرک اعیان نشین زندگی می کند! حال آن که شهرک دور افتاده ی ما امکانات بسیار کمی داشت و هنوز هم کمتر کسی دلش میخواهد آن جا ساکن شود.اما از نگاه من، بهتر از آن جا، جایی نبود!
و آن ماشین رنو... آن شاهکار! آن روزها پدرم بعد از سال ها موتورسواری در گرما و سرما، یک ماشین رنو ی کهنه خریده بود. این اولین تجربهٔ شیرین من از نشستن در ماشینی بود که جزء دارایی های خانواده محسوب میشد. یک ماشین کوچک و فرسوده. رنگ سرمهای کدرش را به یاد دارم البته آفتاب ، رنگ سقفش را تغییر داده بود .اما در نگاه من، این ماشین با ارزشترین و لوکسترین ماشین دنیا بود. خیال میکردم که چه ماشینِ گران و لوکسی داریم و خودم هم خیالم را باور کرده بودم .ماشینی که شاید ارزانترین ماشین شهر بود را در رویاهای کودکانهام، به یک کالسکهٔ شیشهای تبدیل کرده بودم.
باورتان میشود که یک دختربچه شش ساله طوری با آب و تاب از یک ماشین قراضه تعریف کند که حسادت دوستش را بر انگیزد؟ بله! من همان دختر بودم. روز بعد از خرید ماشین، با غرور به زهرا گفتم: «زهرا، نمیدونی چه ماشینی خریدیم که! رنو. اگه بدونی چقدر گرونه! هر کسی نمیتونه بخره. جلوی ماشین یه دریچه اس که هوای بیرون ماشین رو میاره داخل و این جوری ما می فهمیم که هوای بیرون از ماشین سرده یا گرم!! تصمیم میگیریم از ماشین بریم بیرون یا نه. صندلی ها چرم اصل!! ماشینمون رو یک راست از فرانسه فرستادن دیگه! نمیدونستی رنو مال فرانسه اس؟ سفارش دادیم برامون بفرستن . انقدر بدم میاد از این پراید های سفید و سیاه،همه جا هستن.آدم دیگه حالش بهم میخوره. به بابام گفتم یه ماشین گرون خارجی سفارش بده که رنگش نه سیاه باشه نه سفید. اون هم رنو سرمه ای سفارش داد.ها ها ها » اینها را می گفتم و مچ دستم را به نشان از فخر فروشی بیشتر کنار صورتم تکان میدادم. چهره ی مظلوم زهرا که با آن چشمان سیاه گرد شده اش نگاهم میکرد و ساکت شده بود را به خاطر دارم. عجب بدجنسی بودم من!!
وقتی الآن به آن حرف ها فکر میکنم، میبینم این همه کلمه، تماماً پیاز داغی بر روی یک تکه نان خشک بود. تصور کنید غذایی بخورید که نود و نه درصد آن پیاز داغ الکی باشد، حالتان بد میشود، نه؟ و من داشتم همچین غذایی به خورد زهرای طفلکی میدادم.
چند روز بعد، مادرم داشت با همسایه صحبت میکرد. صدایش را از پشت پنجره شنیدم. داشت تعریف میکرد و میخندید: «زهرا ی طفلکی رفته پیش مامانش گریه و زاری کرده، که "مامان توروخدا ما هم یه نِرو از فرانسه سفارش بدیم" .نمیدونم این فاطمه ی ورپریده چی به این دختره گفته .»
حرف مادرم مانند سوزنی، بادکنک زیبای خیالاتم را ترکاند. برای اولین بار، کمی طعم گناه را زیر زبانم حس کردم. اما این احساس، خیلی زود در دریای شور و شیرین کودکی ام حل شد و نشانی از آن باقی نماند. سال ها بعد بود که فهمیدم آن روزها چه ثروتی در فقر خیالانگیز من وجود داشت؛ ثروتی که اکنون، فقط در قالب خاطره ای برایم باقی مانده است.