زمانی بود که وقتی یک روز کم کار مفید (با تعریف عرفی آن) میکردم، احساس بدی داشتم. قلبم درد میگرفت. حوصلهم به کلی سر میرفت و هیچ چارهای به جز خواب نداشتم تا یادم برود. اما چه چیزی را یادم برود؟ مگر من انسان نبودم؟ آیا چرخدندهای بودم در یک ماشین که اگر کار نمیکرد به این معنا بود که خراب است و به درد نمیخورد؟
محکوم بودم به اعمال شاقه بدون اینکه جرمی مرتکب باشم و ماموری که مراقب بود تا کارم را بکنم خودم بودم. باید کار بزرگی و مفیدی انجام میدادم تا زندگیام ارزشمند باشد. بله کار مفید و کار بزرگ! این دو اصطلاح زندگی بیشتر ما را به آتیش کشیده. هر چالشی را میپذیریم هر فشاری را تحمل میکنیم تا کار بزرگی کرده باشیم. اما کار مفید برای چه کسی؟ و کار بزرگ از نظر چه کسی؟ این دو سوالاتی است که هیچ وقت به ذهنمان خطور نمیکند و اگر هم بکند زود فراموش میشود زیرا این کلمات به قدری ظاهر موجه دارند که کسی جرئت نمیکند زیر سوالشان ببرد.
وقتی دانشجوی کارشناسی مهندسی مکانیک بودم این دیدگاه به مراتب پررنگتر بود. همیشه هدفی وجود داشت که به آن میرسیدی. اول دوازده سال زمزمهی اینکه قرار است کنکور بدهی و سرنوشتت را با تلاشت مشخص کنی. این مرحله گذشت و ظاهراً من آن را با موفقیت گذراندم و به هر کسی میگفتم دانشجوی مکانیک امیرکبیرم تشویقم میکرد. و یک هدف محقق شد و آن کار بزرگ بود از دید کسانی که تشویقم میکردند، بود. اما برایم کافی نبود چون من بین هزار دانشجویی بودم که کار بزرگ مرا کرده بودند و هیچ امتیاز بیشتری از آنها نداشتم. کاری که از نظر بقیه بزرگ بود برای من بزرگ نبود چون همه آدمای اطرافم توانسته بودند انجامش بدهند. و بعدش هم که خود دانشگاه شروع شد. رقابتها بر سر نمره. تکالیفی که جواب نهاییشان یک عدد مشخص بود و همه جان میکندیم به آن برسیم. هر کاری جز تلاش برای رسیدن به این اعداد، که صرفاً تراوشات ذهن استادی بود که آن را طرح کرده بود، مفید نبود.
انگار اعدادی که در ذهن استاد نقش میبست هدف زندگیمان بود. اوضاع به همین ترتیب بود حتی زمانی که کنکور ارشد میدادم. و حتی زمانی که تازه وارد ارشد فلسفه علم شده بودم. هنوز طرز فکر پیشین از پشت پرده ذهن مرا هدایت میکرد. گویی دوست داشتم ناکامیام در گرفتن بالاترین نمره در کارشناسی را جبران کنم. اما هر چه جلوتر میرفت این طرز فکر کمتر میشد. چون تغذیه آن کم میشد. دیگر کسی در ذهنش هدفی خیالی برای ما تعیین نمیکرد. دیگر رقابتی بر سر نمره نبود و کسی را از روی آن قضاوت نمیکردند. غالباً موضوع تکالیف و پروژهها را خودمان انتخاب میکردیم و کسی هم از نمره کسی نمیپرسید.
اما این برای رسیدن به یک زندگی آرام کافی نبود. مدتی بود که شیفته هنر شده بودم. فیلمهایی که درباره زندگی هنرمندان بود نگاه میکردم. تاریخ هنر میخواندم و در این میان هم با کتاب شگفت انگیزی آشنا شدم که جرقهای در ذهنم زد. آن کتاب «چگونه هنر می تواند زندگی شما را دگرگون سازد» اثر آلن دوباتن بود. روزی به شهر کتاب رفته بودم و طبق عادت جدیدم سریع به سراغ قفسههای هنر و فلسفه هنر رفتم. کتاب را برداشتم و در کافه آنجا نگاهی انداختم. مجذوب آن شدم و تمام مدتی که آنجا بودم و حتی در راه آن را مطالعه کردم. این کتاب را از خودم دور نمیکردم. با خودم سرکار میبردم. توی مترو مطالعه میکردم. و هر جا که فرصتی بود. خیلی زود آن را تمام کردم و زندگیم دگرگون شد. پیام کتاب، پیام عجیبی نبود و نمیدانم روی دیگران چه تاثیری دارد. حدس میزنم چنین تاثیری که بر من داشت نداشته باشد. چون من انباری پر از هیزم و بنزین جمع کرده بودم و این جرقه همه را برافروخت. غیر از بخش اول کتاب بخش های زیادی از آن را حتی درست به خاطر ندارم.
و عامل دیگری که نجات مرا میسر کرد. موسیقی بود. تقریبا از زمان شیوع کرونا که وقت بیشتری برای خودم داشتم، به موسیقی کلاسیک سخت دل بستم و بعد از آن به سبک های جاز و بلوز علاقهمند شدم. به خودم آمدم و دیدم که نزدیک 4 سال است هرروز به آنها گوش میدهم آن هم با تغییرات بسیار اندکی در پلی لیستم. موسیقی کلاسیک روحیه هنردوستی را نزد من زنده نگه داشته بود. با شنیدنش از دنیا فارغ میشدم و ساعات آغاز روزم با ترکیب دلنشین قهوه و موسیقی وصلهای جدا از بقیه زندگیام بود. مثل ذغال کوچک برافروختهای درمیان انبوه هیزمهای خاموش.
این کتاب در زیر این خاکستر دمید. دیگر خودم هم همراهی میکردم. فیلم، کتاب و تفکرم را متوجه هنر کرده بودم. وقتی درباره هنر میخواندم و میدیدم و میشنیدم احساس میکردم دارم رشد میکنم. با دیدن تابلو ژان از مودیلیانی احساس میکنم در زندگی و عشق صبوری بیشتری دارم. با دیدن تابلوهای فریدا تحملم بیشتر میشد. رشد میکنم بی آنکه موعظه بشنوم. و از همه شگفت انگیزتر، زندگی میکنم تا در آرامش و لذت از چیزهای کوچک باشم. بارها و بارها شنیدهایم که از چیزهای عادی کوچک لذت ببرید. اما متاسفانه موعظه تاثیری که هنر بر روحمان میگذارد را ندارد. یکی از کارکردهای هنر که در کتاب چگونه هنر میتواند زندگی شما را دگرگون کند آمده این است که هنر به ما یادآوری میکند و ما را دعوت به توجه به جزئیات اطرافمان میکند. مثلاً تابلوی ابرهای سیریوس از جان کنستابل ما را دعوت به این میکند که به ابرهای بالای سرمان بیشتر توجه کنیم. که چنین هم شد. از آن زمان که این اثر را دیدم تا کنون، اولین کاری که بعد از خروج از خانه انجام میدهم نگاه کردن به آسمان است. برایم عجیب است که چطور این همه سال متوجه نشده بودم که در ساعات نزدیک غروب خورشید بعُدی از طلا به ابرها میدهد. اگر در این ساعات دیدِ کسی را از اطراف کور کنی و فقط آسمان را نشانش دهی، فکر میکند که آسمان بهشت را به او نشان دادهاند و یا تابلویی بینظیر که بعید است شبیه آن در طبیعت باشد. اما هست! دقیقاً بالای سر ما و تقریباً هرروز.
زندگی پر است از این زیباییهای غفلت شده که میتوان در آنها غرق شد، و با آنها رشد کرد و با آنها به یودیمونیای ارسطو رسید. گویی تحقق یودیمونیا جز با هنر ممکن نیست. هنر و زیبایی با وجود ما سازگار است و اگر بخواهیم گونه انسانها را تعریف کنیم باید بگوییم هنر در او بیشترین تاثیر را دارد.
اکنون ساعات زیادی را غرق میشوم در لذتهایی که هنر و ادبیات برایم به ارمغان آورده و ذرهای عذاب وجدان از اینکه کار بزرگی برای کسی و از نظر کسی انجام ندادم ندارم. گاهی ساعات موسیقی و مطالعه صبحگاهیام تا ساعات انتهایی ظهر هم میرسد اما چه اهمیتی دارد، رشد و آرامش من در ادبیات و هنر نهفته است. (تا اینجا صحبتی از ادبیات نکرده بودم چون از نظرم ادبیات ذیل هنر قرار میگرفت)
هنوز هم میخواهم کار بزرگی انجام دهم، اما از نگاه خودم نه از دید نظام سرمایهداری. میخواهم افکار و استعدادهایم مثل گل خودرویی در صحرا شکوفا شود، نمیخواهم گلدانی در نظام سرمایهداری باشم که هر چه میخواهد در من بکارد و برداشت کند.