مهاجرت مسیریه که این روزا خیلیامون توشیم یا بهش فکرمیکنیم اتفاقی که حدود ۲ ماه پیش برای من افتاد و هنوز با وجود این که هر روز این سوالو از خودم میپرسم که ارزششو داشت یا نه نمیتونم پاسخ دقیقی بهش بدم و البته خودمو مجبور هم نمیکنم که به این زودی بهش جواب بدم.
اما خب فکر کردم اگه تصمیمتون رو گرفتین و میخواین مهاجرت کنین یا به تازگی مهاجرت کردین شاید دونستن چالش هایی که من این مدت داشتم و حس اینکه تو تجربه کردن اینها تنها نیستید یک مقداری کمک کننده باشه و البته نوشتن اینها برای خودم!
امید دارم بتونم نوشته ها رو ادامه بدم چرا که زندگی در گذاره و هر بار با چالش های جدیدی رو به رومون میکنه.
۱. ناشناختگی و اضطراب
شاید اولین و بزرگترین حسی که باهاش روبه رو شدم حس ناشناختگی و در ادامه اضطراب ناشی ازون بود مواجه شدن با شرایط جدید، زندگی جدید، محیط جدید، شهر جدید، آدمای جدید، زبان جدید، کار جدید، سرگرمی های جدید، خوراکی های جدید، دوستای جدید و آب و هوای جدید و غذاهای جدید یه عالمه چیز جدید دیگه که با وجود خوب بودن هیچکدوم حس آشنا و شناخته شده ای بهم نمیداد. بلد نبودن و ندونستن و ترس مواجه شدن باهاشون و حس اینکه وای چقدر چیزهست که من نمیدونم و بلد نیستم و وقت کافی برای یاد گرفتنشون ندارم و الان ممکنه برام مشکل پیش بیاد باعث میشد دلم بخواد تمام روز زیر لاهافم قایم شم.
۲. دلتنگی و احساس ناامنی
بعد از اومدن هنوز خاطرات و همه ی آدمایی که ازشون کیلومتر ها دور شدیم با جزییات زیادی توی ذهنمون هستن، ذهنمون دوس داره مدام بهشون فکر کنه به لحظه هایی که کنارشون خوشحال بودیم و احساس امنیت میکردیم (این حس امنیت خیلی مهمه)، روزای اول برام اینطوری بود که بنظر اومدم مسافرت و بعد از چن روز وسایلمو جم میکنم و برمیگردیم و دوباره صب تو خونه ی خودمون و اتاق خودم بیدار میشم ناخوداگاهم اینطوری فکر میکرد و هرباری که بهش یادآوری میکردم که هی تو قراره تا آخرعمرت دیگه برای زندگی برنگردی و اینجا بمونی ترس و اضطراب بیش اندازه ای میومد سراغم و برای لحظاتی دستام یخ میکردن و پنیک میکردم و کم کم آروم میشدم. روزای اول هرچیز آشنایی منو یاد خانواده و دوستام و تهران مینداخت باعث میشد یه غم بزرگی تا آخر شب روی قلبم بشینه. یه روزهایی مدام صدای پدرم رو میشنیدم که اسممو با لحن مخصوص به خودش صدا میزنه یا مدام سعی میکردم عکساشون رو نگاه کنم و چهره اشونو بخاطر بیارم که نکنه چیزی از ذهنم بره اما چرا باید سعی میکردم همه ی اینا رو با تمام جزییات بخاطر داشته باشم؟ شاید فکر میکردم تا وقتی تمام و کمال توی ذهنم دارمشون حداقل توی قلبم احساس امنیت بیشتری میکنم.
۳. عدم احساس مفید بودن و کاهش اعتماد بنفس
وقتی کنار خانواده یا دوستاتون هستین و کاری براشون میکنین یا حسی رو بهشون منتقل میکینن فیدبک هایی که برای ادامه بهشون نیاز دارین رو ازشون دریافت میکنین ازتون تشکر میکنن یا لبخند میزنن باعث خوشحالیشون میشین به حرفاشون گوش میدین و احساس میکنین دست کم برای عده ای مفید هستین چیزی که من رو اذیت میکرد این بود که احساس میکردم دیگه برای عده ای مفید نیستم دوستی از دیدن و بودنم خوشحال نمیشه بودن یا نبودنم برای کسی (به استثنا یک نفر) فرقی نمیکنه فیدبکی از اطرافم نمیگیرم و باعث خوشحالی کسی نمیشم حسی که بیشتر از همه خودم بهش نیاز داشتم و کمبودش احساس مفید نبودن بهم میداد و اهمیت خودم رو برای خودم کم میکرد.
۴. ترس از ساختن ارتباط های تازه
تصور کنین برای من شدیدا درون گرا که همیشه منتظر بودم بقیه باهام ارتباطی رو شروع کنن چقدر ساختن ارتباط های تازه سخت بود وقتی مدام به این فکر میکردم که اصن چطور میتونم خود واقعیم رو نشون بدم چطور میتونم دوباره برای عده ای مهم باشم و منو به عنوان دوست قبول کنن چطور میتونم باعث خوشحالی کسی اینجا بشم و یا حتی الهام بخش باشم کوچکترین رفتار منفی یی باعث میشد فکر کنم کافی نیستم یا طرف مقابل از من خوشش نمیاد و برعکس کوچیکترین رفتار مثبتی حس خوشحالی و پیش رونده ی بزرگی رو بهم میداد. برای من که همیشه اندک حس ناکافی بودن میکردم چطور میتونستم اعتماد بنفس گفتن از خودم و علاقه هام رو داشته باشم و فکر کنم یک سری آدم جدید چیزی از من قرار هست توی حافظه هاشون بمونه و نتیجه این میشد که فکر میکردم چه اشکالی داشت اگر کنار دوستام میموندم و نیازی نداشتم که این مسیر سخت رو مثل دانش آموزی که از یه مدرسه ی دیگه وسط سال منتقل میشه دوباره طی کنم.
موارد بالا شاید بزرگترین چالش هایی بود که از ابتدای مهاجرتم بهشون برخوردم یه بخشیشون تا امروز بعد از تقریبا ۲ ماه حل شده یه بخشیشون هنوز هست اما مهم ترین چیزی که این مدت یاد گرفتم و تونستم بخاطرش ادامه بدم یادآوری این جمله بود که شرایط همیشه همونطوری که هستن باقی نمیمونن قرار نیست احساسی که الان داریم تا ابد همراهمون بمونه قرار نیست هیچوقت نتونیم از پسشون بربیایم و نتونیم چیزی رو عوض یا بهتر کنیم و البته یادآوری اینکه بخاطر چه چیزهایی تصمیم گرفتیم مهاجرت کنیم.