ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه غلامعليان
فاطمه غلامعليان
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

آغوشت برای زندگی باز است؟

می‌گویند اگر درست زیستن را فرا گرفته باشی، درست مردن را خواهی آموخت. اگر دائم و هر روز تمرین کرده باشی با واقعیت‌های زندگی مواجه بشوی و باز هم نیمه پرلیوان را ببینی و خودت را نبازی، حتی در بدترین شرایط هم، قدردان خوبیهای زندگی خواهی بود و از لحظه هایش نهایت استفاده را خواهی کرد. موری، به بیماری ALS دچار می‌شود و در مدت خیلی کوتاهی تمامی اختیارات حرکتیش را از دست می‌دهد. بحرانی به غایت بزرگ. بیمار تا همین چند هفته پیش کارهایش را تماما خودش انجام می‌داده و به ناگاه به نقطه‌ای می‌رسد که تماما وابسته به دیگران خواهد بود. اگر بدنش بخارد، از خاراندنش عاجز است، بلع و کم‌کم تنفسش دچار مشکل می‌شود و تقریبا تکه گوشتی است که همه چیز را درک می‌کند اما بعید است بتواند پاسخی بدهد. اگر از نزدیک شاهد کسی شده باشید که به این بیماری مبتلا شده، عمق فاجعه را درک خواهید کرد و خواهید دید که چطور افراد روحیه خود را می‌بازند اما موری که سالهای سال روی خود، روابطش و دیدگاه زندگی اش تمرین کرده بود، باز توانست کنترل اوضاع را به دست بگیرد. برای خودش سوگواری می‌کرد و به حال خود تاسف می‌خورد اما تنها زمانی اندک از روز را به این کار اختصاص میداد. بقیه تمرکز و انرژی اش را (غیر از انجام اموری که هنوز از خودش ساخته بود) می‌گذاشت روی پاسخ دادن به سوال دیگران، سپاسگزاری برای داشته‌هایش و به یادگار گذاشتن حرفهایی که شاید بعدها به درد دیگران هم بخورد.


موری شوارتز استاد دانشگاه بود. جامعه شناسی درس میداد. در کلاسهایش روی روابط بین آدم‌ها متمرکز بود. سعی می‌کرد دانشجوهای را به سمتی ببرد که اگر در جامعه موضوعی مورد اختلاف است، بجای قهر و اعتصاب و هرگونه واکنش قهری ای، ابتدا درباره اش واضح و شفاف و با آرامش گفتگو کنند. تمرین عملی به ایشان میداد درباره اعتماد کردن به دیگران. درباره تاثیر سکوت بر روابط انسانها صحبت می‌کرد و کلا اینکه چطور جامعه‌ای بهتر داشته باشیم. اگر از من بپرسی چه شد که دم مرگ اینقدر آرام و با طمانینه رفتار می‌کرد؟ می‌گویم چون دوست زندگی بود توانسته بود اینقدر زیبا مرگ را نیز در آغوش بگیرد.

امیدوارم همه ما بتوانیم بیشتر و عمیقتر خودمان، جامعه مان و زندگی مان را دوست داشته باشیم و با آرامش و مهربانی با خود و دیگران رفتار کنیم.



پ. ن.

سال اول دانشگاه، استادی ادبیات داشتیم بینهایت با ذوق و دوست داشتنی. بین همه درسهای خشک مهندسی، ادبیات نقطه پروازمان بود. درسهای مان عملی نبودند. تئوری‌هایی بودند که سخت میشد با آنها ارتباط برقرار کنی. در این بین، استاد ادبیات ما، ما را هل میداد به سمت نوشتن، شعر گفتن و دریچه‌های قلبمان را به سوی جهان گشودن. بچه‌ها، همان بچه‌هایی که سر همه کلاسها بیحوصله بودند، سر کلاس هفت و نیم ادبیات با شوق حاضر می‌شدند، سرود اجرا می‌کردند، شعرها و نمایش نامه‌های خودشان را می‌خواندند و هر هفته کتاب معرفی می‌کردند. سه‌شنبه ها با موری را از همانجا شناختم بعد هم یک نسخه اش را از نمایشگاه کتاب خریدم، هدیه اش دادم و هنوز هم فکر میکنم چقدر خوب است که هر از چند گاهی این کتاب را بخوانیم و به صلح بیشتری با زندگیمان برسیم.



یادگاری از کتاب (به مضمون)

میچ عزیز! فرهنگ ما تو را تشویق نمی‌کند به این مقولات فکر کنی مگر اینکه وقت مردنت رسیده باشد. در رسانه به مردم بدبینی و دیدن نیمه خالی لیوان را آموزش می‌دهند. به تو یاد می‌دهند دائما در حال دویدن باشی برای ثروت بیشتر، قدرت بیشتر، ماشینهای بیشتر. کی و کجا باید ایستاد و از دور به زندگی نگاه کرد و گفت: آرامش در زندگی هایمان کجاست؟


https://taaghche.com/audiobook/20949
زندگیدوست داشتنچالش کتابخوانی طاقچهمیچ آلبوممرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید