والا بابام جان دروغ چرا؟ تا قبر، آآ.
ما یه همشهری داریم که نویسندهست و گفت بین رمانهای طنزِ ایرانی، "دایی جان ناپلئون" تَکه و مخصوصا بدرد وقتهایی میخوره که اخبارِ بدِ دور و برت، گوشِ فَلَک رو کر کرده. راست میگفت؛ برای چنین موقعیتی، جوابه. به عنوانِ قصهی قبل خواب هم میشه ازش استفاده کرد. دیگه چی؟
نیمچه جامعهشناسی است بر فامیلی از طبقه متوسط به بالا در دهههای ۱۳۲۰تا ۱۳۴۰. هرچند همهی منتقدین تقریبا اتفاق نظر دارن که ابدا بویی از جامعه شناسیِ زمان نبرده (بالاخره جامعه آن زمان ایران بیشتر درگیر احزابی چون توده و جبهه ملی بود و دغدغه اش، ملی شدن صنعت نفت یا بر سر کار ماندن دولت شاه).
در هر صورت، یک روز حوالی سیزده مرداد و در ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر کتاب را شروع کردم. در حین خوندنش، برای من هم همه ی ولایات دنیا یک طرف قرار داشت و مملکت غیاث اباد قم با آن همه مردم غیر و رشید و دلیر، یک طرف. حالا بماند که مش قاسم نمیخواسته دروغ بگوید و او هم مثل دایی جان کم کم خیالات ذهنی خودش را انقدر تکرار میکند تا مغزش فاصله ی خیالبافی و واقعیت را نفهمد.
اون توهم توطئه ای که دایی جان داره، جدای از بیماری پارانوئیدش، حاصل دخالت های بیجای انگلیس در ایران برای کودتا 28 مرداد و آن همه آرمان و امیدی است که به باد رفته. هر چند به این موضوع به صراحت در داستان اشاره نمیشه اما با دنبال کردن بقیه نویسندگان و شعرا مثل مهدی اخوان ثالث، دلیل این ناامیدی و تفکرات کاملا مشهوده. البته که حال دایی جان از اول آنقدرها هم بد نبوده و به لطف بدجنسی های شوخی شوخی آقا جان و مماشات بقیه اعضای خانواهده، کم کم بیماری پیشروی میکنه و توهمات اولیه ی دایی در اثر عوامل محیطی، به باور منجر میشه و با مقاومت در برابر مراجعه به روانپزشک، شرایط از کنترل و درمان خارج میشه.
کلیّتِ داستان تکرار داره و این کتاب عریض و طویل رو میشه تو دو جمله خلاصه کرد اما هنر پزشکزاد اینه که عالَمی از جزئیات و اتفاقات بهش اضافه کرده که هر روز رو پر ماجرا میکنه و باعث نمیشه ریتم کند بشه. شخصیت پردازی، درجه یکه و باز هم از این نویسنده خواهم خواند و امیدوارم در طنزهای بعدی مودبتر باشه :)
این نوشته را برای چالش کتابخوانی طاقچه نوشته ام و از این تیم ممنونم که با چالشش، ما را کتابخوانتر کرد.
خوشحال بودم که کتاب را در زمان زنده بودن پزشکزاد خوانده ام و حالا که رفته، متنی که منصور ضابطیان برایش نوشته را منتشر میکنم. روحش شاد.
پیرمرد را یک بار در پاریس دیدم.در اوایل دهه هشتاد.من از تهران رفته بودم برای دیدن پاریس،شهری که هیچ وقت مال او نبود و آنجا زندگی می کرد.پس از سال ها کتابی از او در ایران به چاپ رسیده بود و من می خواستم با او گفت و گویی در روزنامه ای که کار می کردم داشته باشم.شماره اش را پیدا کردم و تماس گرفتم.روی خوش نشان نداد.دوست مشترکی گفت به آنها که از ایران می آیند و دارند برای جایی کار می کنند کمی بدبین است.تلفن زد و سفارشم را کرد.پیرمرد قرار گذاشت.در کافه ای نزدیک خانه اش با نگرانی وتردید.احساس کلنل هندی را داشتم در جلسه مذاکره با دایی جان . گفت پرسش هایم را بنویسم تا او ببرد و یکی دوروز بعد با پاسخ های مکتوب برگردد.همین کار را کردم و او هم به قولش عمل کرد.قرار دوم صمیمانه تر بود مخصوصا آنکه چندتایی از کارهایم را هم برایش برده بودم.لحظه های پایانی دیدار از اوپرسیدم،پس چه وقت می خواهید چمدان هایتان را ببندید و برگردید ایران؟ چشم دوخت به چشم هایم،یک بار پلک زد و ناگهان چشم هایش پر از اشک شد.با صدایی تلخ... تلخ تر از اندوه صدای دایی جان در اپیزود پایانی سریال گفت:پسر جون!تو فکر کردی من چمدونام رو باز کرده م که بخوام ببندم؟ این جواب را فقط کسی مثل او می توانست بدهد کسی که واژه و احساس را بهتر از هرکس دیگری می شناخت.حالا دیگر ایرج پزشکزاد نیست و من شک ندارم که چمدان هایش هنوز باز نشده در انتظار برگشتنند.