نفس نفس میزنی، آرام آرام قدم برمیداری و در قلبت آرزو میکنی که کاش این شیب لعنتی تمام شود و بتوانی کمی در مسیر صاف و هموار راه بروی. عضلات پشت پا و رانهایت ذق ذق میکند اما ذهنت خالی از هر هیاهویی است و میدانی که اگر از میان این سنگها نیز عبور کنی یک خوشحالی عجیب و غریبی به سراغت میآید.
کوهستان همین است؛ سخت، نفسگیر اما توام با لذتی زیر پوستی که جانت را سرحال میآورد. به خود افتخار میکنی که از پس وزن سنگین بدنت برآمدی، جاذبه را شکست دادی و هربار پاهای خستهات را از روی زمین کندهای و یک قدم بالاتر گذاشتهای. بالا و بالاتر تا وقتی شهر و آدمها برایت نقطههایی پراکنده میشوند و تو هم از نظرها پنهان میشوی.
چند وقت پیش در اینستاگرام پستی دیدم که در آن مردی کوهنورد و غیرایرانی از کوهنوردی خود ویدئویی منتشر کرده بود. نمیدانم بر روی کدام کوه بلند بود اما از دیواره یخی و شیبداری بالا میرفت و آرام آرام و با سختی زیاد صخرهنوردی میکرد. مردم برایش کامنت گذاشته بودند که چرا با جانت بازی میکنی یا چرا باید چنین سختی را تحمل کنی و چه فایدهای دارد. او پاسخی جالب به مخاطبان خود داده بود؛ میگفت از وقتی کوهنوردی را شروع کردم، خشم درونم کاهش یافته و در زندگی عادی و در میان آدمها آرامش بیشتری دارم. قبلا بسیار خشم در درونم داشتم که الان بسیار کمرنگ شده.
من هم تجربهای شبیه به آن مرد غریبه داشتم؛ کوهستان پناهگاه و درمانگاه من در روزهای سخت زندگیام بود. هر جمعه در کوههای اطراف تهران میگشتم و حرکت میکردم. کوه با سنگها و درختهایش نمیگذاشت سکون و کرختی زندگیام را از پا بیندازد.
حالا این روزها در آرزوی فتح دماوند هستم. علم کوه و سبلان و توچال... امیدوارم زانوی آسیبدیدهام این فرصت را به من بدهد که قلههای زیبا و باشکوه ایران را از نزدیک ببینم.
پ.ن: پیشنهاد میکنم اگر به این موضوع علاقهمند هستید، حتما پادکست بیس کمپ را گوش دهید.
