دو شب پیش به تهران بازگشتیم. در ورودی شرق تهران چندین ایست بازرسی دیدیم که خودروهای مشکوک را نگه میداشتند، به خصوص وانتها.
شاید از معدود دفعاتی بود که از دیدن گشت و ایست بازرسی احساس بدی نداشتم و خوشحال بودم که تمامی این کارها برای امنیت تهران است.
از روی پل صدر که رد میشدیم، توقع داشتم مثل همیشه بنرهای تبلیغاتی برندهای مختلف را ببینم که به صورت ردیفی نصب هستند اما هر چه ماشین جلوتر میرفت، چهره آدمهایی را میدیدم که در حملات اسرائیل کشته شده بودند.
بغض گلویم را فشرد و چشمانم آرام آرام تر شدند. در کنار اسامی کودکان و زنان و مردان همین شهر حالا عنوان شهید و شهیده اضافه شده بود. در عکسهایشان میخندیدند و فکرش را هم نمیکردند که روزی تصاویرشان روی پل صدر نصب شود و غریبهها برای نبودشان گریهها سر دهند.
راستش را بخواهید هر خبری که میآید که کودکی ایرانی مرده، اشک در چشمانم حلقه میزند. فکر آنکه کودکی داشته باشم و آن را از دست بدهم، دیوانهام میکند. این روزها بارها به اطرافیانم گفتهام که خداروشکر که فرزندی و طفلی ندارم. خدا به داد داغدیدهها برسد...
.............................................................................................................................................
حالا که بیش از ده روز از جنگ گذشته، کم کم دارم به صدای پدافندها عادت میکنم، خوشحالم که به شهرم تهران بازگشتهام و میتوانم در کنار باقی مردم زندگی کنم.
با ماشین که در سطح شهر تردد میکنیم، چشم میچرخانم تا سوپرمارکتیهایی را که نزدیک خانه و باز هستند، به یاد بسپارم تا مواقع ضروری به آنها مراجعه کنیم. هیچ وقت با این قاب و فیلتر به شهر نگاه نکرده بودم. قبل از رفتن از تهران و حالا که برگشتهام، مدام به ساختمانها دقت میکنم. در هر خانهای یک یا دو چراغ روشن هستند و تاریکی طبقات دیگر را دربرگرفته.
یک قهوه فروشی هم نزدیک خانهمان از همان روزهای اول جنگ باقدرت باز است و به کارش ادامه میدهد. یک بار هم ازش آیس لته خریدیم. یا دو شب پیش که به تهران رسیدیم، از یک نانوایی سنتی بربری خریدیم. در حالت عادی آنقدر صف طولانی دارد که حوصلهمان نمیکشید که بربریهای خوشمزهاش را تست کنیم اما این بار جنگ باعث شد که فقط چند نفر جلویمان باشند و خیلی سریع خرید کنیم.

در این روزها آنقدر جمعیت تهران کم شده که از زمان تعطیلات عید نوروز هم خلوتتر شده است. دیگر ترافیک نداریم، هوا با وجود انفجارها تمیز است و دماوند باشکوه از دور دیده میشود. حتی میتوان ستارههای بیشتر در آسمان دید؛ البته اگر با تیرهای پدافندها اشتباهشان نگیریم.
.............................................................................................................................................
از دیروز گاهی vpn وصل میشود. سری به اینستاگرام میزنم و پستهای صفحات خارجی را میبینم. آن صفحه (نامش را به یاد ندارم) از ایران و همبستگی مردم کشور ویدئویی ساخته، از مرد نانوایی که 20 دقیقه پیش خبر شهادت برادرش را شنیده و باز هم دارد برای مردم نان میپزد یا مردی که به کسانی که در صف بنزین منتظر ماندهاند، یک لیوان آب خنک میدهد یا نوازنده ویالونی که در خیابانهای خلوت تهران مینوازد تا شاید صدای بمب و پدافندها را دیگر کسی نشنود.
به سراغ کامنتها میروم، اکثرا خارجی هستند و به انگلیسی کامنت گذاشتهاند. یک نفر نوشته: These are the souls from the land of poetry and love
قلبم کمی گرم میشود و به این فکر میکنم که انسان عجب موجود عجیب و غریبی است. آن سر دنیا عدهای هستند که ما را دوست دارند و در حد خودشان از ما حمایت میکنند و عدهای دیگر به خونمان تشنه هستند.
یک نفر دیگر در کپشن خود نوشته بود: در سرزمین من رنج زندگی همیشه از شادی پیشی گرفته است... راست میگوید همین دیروز در اخبار خواندم که 865 نفر به شهادت رسیدهاند و مشخص نیست این عدد تا کجا بالا خواهد رفت.
اما چه میتوان کرد؟ زور زندگی بیشتر است. همانطور که روزهای اول جنگ بیشتر ترسیده بودم حالا کم کم دارم عادت میکنم. نمیدانم عادت کردن به وضعیت جنگی خوب است یا نه اما هنوز زندهایم و معتقدم زندگی با تمام رنج و دردی که در دلش دارد، موهبتی است که ما در اختیار داریم. هر چه هست، باید دوام آورد و به دنبال نور در لابهلای زخمها دوید.

پ.ن: این مطلب در ساعات اولیه دوشنبه 2 تیر 1404 منتشر میشود. در حالیکه در اخبار اپلیکیشن «بله» مدام خبر انفجار در کرج و کار کردن پدافندها منتشر میشود.