دیروز رفتم دکتر و فهمیدم که درمانم بعد از دوسال و نیم جواب داده و من و مامان و دکتر از خوشحالی میخواستیم جیغ بکشیم!
مامانم توی ماشین، وقتی داشتیم بر میگشتیم، گفت: من خیلی دعا کرده بودم، اونهمه دعا که بیجواب نمیمونه!
گفتم: مامان نگران بودم که بهتر نشم بسکه آدمای دیگه داشتن از ناراحتی و حال بدم استفاده میکردن و لذت میبردن!
دکتر گفته بود:« استرس و فشار برات خوب نیست» و من همهی مدت درمانم تحت ظالمانهترین فشارهایی بودم که چندتا آدم میتونن به یه آدم تحمیل کنن! زهر شدن همهی لحظههای قشنگمون با این فکر که همهی اون مدتی که من نگرانش بودم اون داشت به سه نفر دیگه فکر میکرد، دیدن یکی از اون سه نفر که همیشه بغلش کرده و نگاههای معنا دار اون دختر و آدمهایی که میگفتن دوستم دارن، من رو ناامید کرده بود! فکر کردم مثل همهی این دوسال و نیم، دوباره که برم دکتر، داروها رو عوض میکنه، دوزش رو بالا میبره و بازم همون چرخه؛ ولی وقتی دیدم نه، دنیا یه بار برای این سپرانداخته ایستاده، لبخند زدم!
اینا خبرای خوبی بودن که با خبرای بد قاطی شده بودن برام! نمیدونستم باید خوشحال باشم که دارم بهتر میشم یا باید ناراحت باشم که نمیتونم این شادی رو قسمت کنم؟!
هرچی که بود و هرچی که باشه، مثل هزار بار دیگه، مومنم به اینکه:
چون سرآمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیزهم