fatemeh:)
fatemeh:)
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

پرواز، سقوط، پرواز

این روزای من رو می‌شه این‌جوری توصیف کرد: پرواز، سقوط پرواز!

اتفاقای خوب دارن از در و دیوار می‌بارن، اتفاقای بد کنارشون! آدمای خوبی که کنارمن، آدمای بد کنارشون! خنده‌های بلندم، گریه‌های بلند کنارشون! احساس خوب پرواز، ترس سقوط کنارش! زندگی چیه غیر از این پرواز، سقوط، پرواز؟!

راستش بذارید واضح‌تر بگم! این سقوط من رو از پرواز ترسونده، من رو نسبت به پرواز بدبین کرده؛ دلم می‌خواد پرواز کنم ولی با خودم می‌گم: اگه اینبارم با مخ خوردی زمین چی؟!

یه روزی نوشتم: باید بالا و پایین پرید و از زمین خوردن نترسید! بالا و پایین می‌پریدم! بدون ترس از اینکه چه اتفاقی میفته! ولی از یه جایی به بعد اونقدر بدنم از زمین خوردن کبود و زخمی شد که ترسیدم دوباره زمین بخورم، برای همین دست کشیدم از خوردن ابرای دم صبح با چاشنی خورشید! بعد خودم رو روی زمین بند کردم؛ بند قصه کردم، بند شعر کردم، بند آدما کردم! گفتم: اینجا امن تره! وقتی دوباره تصمیم گرفتم پرواز کنم، دیگه مثل سابق نبود؛ این همون طوفانی بود که واردش شده بودم! احساس خوش پرواز حتی به قیمت خونی شدن صورت، چیزی نبود که من ازش بگذرم؛ اینکه ازش می‌ترسم؛ اینکه می‌رم یه گوشه، توی خلوت امنم، شناور می‌شم که فکر پرواز از سرم بیفته، خودش از هزارتا سقوط دردش بیشتره!

یه روزی یه نفر بهم گفت: من بالا و پایین پریدنات رو خیلی دوست دارم!

دوست دارم این رو دوباره بشنوم! یه‌بار دیگه، خیلی خالصانه، همون طور که ۲۱ بهمن ۹۷ احساسش کردم!

پ.ن: پرواز را به ‌‌‌‌‌‌خاطر بسپار، پرنده مردنی‌ست...

در دل من چیزی‌ست مثل یک بیشه‌ی نور، مثل خواب دم صبح:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید