روزهایی که دانشگاه میرفتم، از آنجایی که دانشگاهم روی قلهی کوه بود، زمان زودتر سپری میشد؛ یک روز در بهترین حالتش ۲۰ ساعت بود و مقدار زیادی خستگی، خوشگذرانی، حرف زدن، چندپرسی املت از بوفهی دانشکده، نق زدن از دست اساتید و نشستن توی کتابخانهی سرد دانشکده که ساعت۶ چراغهایش خاموش میشد.
روزهای بعد از ۳۰ بهمن( روزی که برای آخرین بار از گیتهای ایستگاه مترو تجریش رد شدم) ۲۵ ساعت بودند؛ ۲۵ ساعت بودند و حجم زیادی بوی مایع دستشویی، الکل، آب، ترس و شاید بوی گس مرگ.
روزهایم که طولانی شد( از قبل بودن توی کوهپایه به جای کوه) گشتزنیهایم توی گوگلپلی بیشتر شد و اپلیکیشنهایی پیدا کردم که برایم برنامهی ورزش میچیدند، زبان تازه یادم میدادند، راههای ارتباطی تازه یادم میدادند و بهم فرصت میدادند که بیشتر بنویسم و بیشتر بخوانم.
کرونا با آن بوی گس مرگ، دستم را گرفت و من کمکم، آنقدر غرق در این بوی گس شدم که یادم رفت دست به چه کسی سپردهام، باهم راه رفتیم، ورزش کردیم، کتاب خواندیم، آلمانی حرف زدیم( و او خیلی بهتر از من آلمانی حرف میزند) باهم برنامهی غذایی سالم چیدیم و من به او خندیدم که به فکر سلامتش است؛ باهم دمنوش خوردیم، آشپزی کردیم و کتاب خواندیم و نوشتیم و نوشتیم و من فکر کردم، شاید کرونا، اگر عطرش را عوض کند، دوست خوبی باشد.
کرونا بوی گس مرگ را به خانهمان آورد، اما کنارش کتاب « مامان و معنی زندگی» را دستم داد وگفت برای کنار آمدن با دردهایت کمکت میکند؛ گفت پادکست گوش کن و من پادکست گوش کردم و چیزی را کشف کردم که قبل از آن نمیدانستم وجود دارد: زمان! زمان عجیب. نمیدانستم زمان کوه طولانیتر از زمان کوهپایه است، نمیدانستم میتوانم بلند بلند گریه کنم، بعد بلندشوم ورزش کنم، بعد بروم سراغ آلمانی و بعد دمنوش دم کنم و بنوشم و بعد به جای خالی آدمها نگاه کنم و زمان را حس کنم، بعد برای جای خالی آدمها کتاب بخوانم، برای جای خالی آدمها قصه بگویم و با جای خالی آدمها«کنار بیایم».
کرونا روزهایم را کشید، از سیبهمن ۹۸ کشید و کشید تا هرجایی که دلش بخواهد، بوی گس مرگ داد، و در کنار همهی اینها، کنارم نشست، روزهای نبود آدمها، کرونا کنارم نشست.
#روایتگرباش