بسم الله الرحمن الرحیم.
وقتی از هدف صحبت میکردند هیچ چیز در ذهنم شکل نمیگرفت.از آن هدف هایی که صبح ها به شوق آن بدون زنگ ساعت چشم هایت باز شود و کل روز به شوق آن نفس بکشی.رویا هم نداشتم..! از آن رویاهای شیرینی که شب ها با فکر آن خوابم ببرد.برای آینده ام هم ایده ایی نداشتم!! اینکه قرار است چکاره شوم!؟
شاید برای همین است که همیشه از زیر نوشتن- نامه ایی به ده سال آینده خودم-فرار کرده ام.
داشتن رویا چه شکلیست!؟
اینکه شاید همیشه سعی کرده ام منطقی باشم.شاید اینکه همیشه خواسته ام درست ترین تصمیم را بگیرم.شاید این روحیه کمالگرایانه.و شاید ترس از نتوانستن.رویا را در من کشت.قدرت ریسک را از من گرفت. و مرا در قفس عقلانیت حبس کرد.
خیلی سعی کردم بفهمم چه میخواهم.
چه چیزی زنده ام میکند.در وجودم روح میدمد.
آرامم میکند.به تلاطم وادارم میکند...!؟
اما نهایتا باز دست به دامان منطق شدم..من چون این ویژگی ها را دارم پس برای این شغل مناسبم.البته علاقه هم دارم،کمی.
خواندم.نوشتم.حرف زدم.تحقیق کردم و نهایتا، باز هم هیچ. احتمالا پیدا کردن یک معنا در زندگی از کنکور هم سخت تر است:(
داستان رویانا را میخوانم.
از پیچیدن گریه_سیمین_ در راهرو های ساختمان سی متری زعفرانیه رویان تا حنا و شنگول و منگول و رویانا...
از افطار های سه دانه خرمایی پشت میز یک متر مربعی بعد از 14.15 ساعت کار و رویانی که امروز زندگی میبخشد...
و من دلم تپید برای تپیدن یک سلول بنیادی که تمایز پیدا کرده بود به سلول قلبی و زیر میکروسکوپ میتپید.
دلم تپید برای بغض آشتیانی و سجده های بهار..
برای آن سلول های بنیادی جنینی انسانی که حالشان خوب نبود،ولی بعد از نذر10 هزار صلوات حالشان خوب شد.
دلم تپید برای آن ارزش والای رویانی ها،دلم تپید برای ان زمانی که معجزه را باور کردند....
هدف و رویا و باور و آرزو که حتما نباید مادی باشد،نه!؟حتما نباید یک کار و یک فرایند باشد!؟
همین که من پر از شوق میشوم با تپیدن یک سلول، خودش رویا نیست!؟
دلم از بغض های آشتیانی میخواهد.
از همان هایی که نمیشود کنترلشان کنی.
دلم سجده های شکر بهار را میخواهد.
همان ها که بعد یک معجزه زانوانت شل میشوند و در همان آزمایشگاه.حتی در آسانسور بعد یک جلسه مهم و نتیجه خوبش، می افتی روی زمین...
گاهی یک اعتقاد هم میتواند رویا باشد...نه!؟