fatemehjavahery
fatemehjavahery
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

دفتر سبز

بسم الله نور

نوشته بود،اولین بار به مستخدم خانه مان نوشتن یاد دادم.

وقتی اولین نامه اش را خودش نوشت،افتخار کردم.

بچگانه است اما دلم خواست برای همیشه معلم باشم.




نوشته بود در کودکی زیاد از ما می پرسند،درآینده میخوای چیکاره بشی؟

اما وقتی بزرگ می شویم دیگه کسی ازمون این سوال رو نمی پرسه.

میگفت،همه ما رویا داریم.گاهی که با واقعیات زندگی رو به رو می شویم رویاهامون رو فراموش میکنیم،میرن پستوی ذهنمون،زیر یک خروار فکر خودشون رو پنهان میکنند.

خجالت و ترس؟ نمیدونم.اما گاهی رویاهامون طوری سرخورده میشن که بدون نگاه کردن به اطراف یه کنج میشینن و دزدکی نگاه می کنند.




ایستاده ام ته سالن،پشت همه ی صندلی ها،روبه رو سن.

یک دفتر در دستانم است.

یک دفتر با جلد سبز.




نظم پریشانی دارد.

گلبرگ های گل محمدی صورتی رنگ لای دفتر ،برای چهل سال پیش است.

قطرات اشکی که هر چند صفحه یکبار جای جای برگه ها را چین داده و جوهر خودکار را پخش کرده،برای چهل سال پیش است.

دفتر،یک عاشقانه ی چهل ساله است.

دفتر غباری در صفحاتش دارد،عطری دارد،کهنگی نابی دارد.




ایستاده ام ته سالن،پشت همه ی صندلی ها، رو به روی سن.

در دستانم یک دفتر سبز است.

کمی خیره به هیاهوی سالن نگاه می کنم.

درگیرشان نمیشوم.

لبخند می زنم،سرم را می اندازم پایین و می روم...



میگفت می خواستم زیبا به نظر بیام.

وقتی کسی کاری رو که واقعا دلش می خواد انجام بده،اون آدما به نظر زیبا میان.

منم میخواستم زیبا به نظر بیام،بخاطر خودم.

بخاطر کاری که واقعا دلم میخواد انجامش بدم.




شاید آن دفتر سبز،ندانسته،نقطه عطف ماجرا بود.

تلاش میکردم،شکست میخوردم،تلاش می کردم،شکست میخوردم...

اما برایم مهم نبود،من ابتدای کار با یک جمله،با یک خواسته،با یک خواهش_ندانسته_همه چیز را خنثی کرده بودم.

ترس،استرس،نگرانی هیچ کدامشان نبود، چون من برای رسیدن به هدف تلاش نمیکردم.

من برای چیزی ورای هدفم تلاش می کردم.

من در میانه ی راه،یک نگرش،یک اعتقاد،یک بینش،یک چیزی را یافته بودم،مهم تر از هدفم.

هدفم بود،اما اصلن مهم نبود.




سخت است،اما دیگر شد و نشدش مهم نیست...

آن دفترچهل ساله ،نمیدانم کجاست...

اما، هست.




یادم باشد،گاهی باید برای چیزی ورای هدفت تلاش کنی،

آن موقع رویاهایت از ترس له شدن زیر آن همه نگرانی در پیچ و خم های زندگی گم نمی شوند...

یادم باشد،هروقت آنقدر خوب نبودی که آن گل کوچک وحشی روییده در میان سبزه ها را ببینی و عشق کنی از آنهمه قشنگی اش،راه را اشتباه رفته ایی.


باید قدم زنان راه را طی کرد!
کسانی که رها می کنند از رنج صعود است؟ نه ،آنها قله را نمی بینند!
ورای هدف شما چیه؟


گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

گاهی بساط عیش خودش جور می شود

گاهی دگر، تهیه بدستور می شود

گه جور می شود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می شود…

گاهی برای خنده دلم تنگ می شود

گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود

گاهی تمام آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود

گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود

ازهرچه زندگیست دلت سیر می شود

گویی به خواب بود جوانی‌ مان گذشت

گاهی چه زود فرصت مان دیر می شود

کاری ندارم کجایی چه می کنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود

هدفآرامش
آرام و عمیق و آبی و امیدوار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید