fatemehjavahery
fatemehjavahery
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

کتابِ عاشقانه

کتاب عاشقانه بود.

عاشقانه ترین کتابی که خوانده ام.

مدرک؟

میخواهی کمی کتاب بخوانم؟

فقط چندی برای اثبات حرفم.


*عاشق مداد رنگی بودم.از رویاهایم این بود که یک بسته ی دوازده تایی مداد رنگی داشته باشم.


*هر روز به هم میزی ام میگفتم امروز که بروم خانه مادرم حتما یک جعبه مداد رنگی خریده.


*تصمیم گرفتم خودم یک جعبه مداد رنگی بخرم.


*کلاس دومی شده بودم که پول هایم به قیمت یک جعبه ی مداد رنگی رسید.


* احتیاط میکردم که زیاد رنگ نکنم تا تمام نشوند.


*داشتن یک فامیل منسجم برای یک مهاجر امتیاز بزرگی است.


*انگار داشت در مهم ترین جلسه عمرش خودش را معرفی می کرد.من کلمه به کلمه اش را همانجا حفظ شدم،بدون حتی یک جا افتادگی.

*گفت من علی رضا هستم.

*و من با اطمینان به مردی که سرش را پایین انداخته بود و زخم پیشانی اش پیدا بود بله را گفته بودم.بدون اینکه بتوانم برای دیگران ثابت کنم چرا او؟

*سوما از اینکه خود را در یاد تو بودن ،اینقدر آرام و محجوب و عالی حس میکنم پس حتما یقین دارم تکمیل کننده من تویی. پس این حق را بده.زیرا این حق را به خود می دهم که با صراحت بیان،بدون دغدغه و قاطعانه و صادقانه بگویم دوستت دارم. و این نهایت خواسته ی من است 80/7/12

*زندگی باید مسیر خودش را میرفت

*علیرضا از برنامه و کارهای تازه نمیترسید ولی من خیلی سبک و سنگین میکردم.

*خلوت علیرضا با باغچه میگذشت.

*علیرضا خودش را به دل کار می زد.

*امنیت خاطر, مهم ترین امنیت است.

*علیرضا از این اتفاق هم خوشحال بود و هم مغرور.

*علیرضا آرامش داشت.

*سحری خوردن علی رضا همیشه مختصر و کوتاه بود.

*علی رضا طیب خاطر داشت.

*شرایط آنطور که تصور میکرد پیش نرفته بود اما علیرضا آرام بود.

*ما تلاش خودمان را می کردیم بقیه اش دست ما نبود.رضایت و تسلیم علیرضا را که میدیدم دلم قرص میشد.به خودم میگفتم تا وقتی این مرد هست و این خنده و این مهربانی, هیچ چیزی هم که نباشد پشتم محکم است.من به علیرضا مطمئن بودم همانقدر که او به خدا مطمئن بود.

*علیرضا از رشوه دادن پرهیز میکرد و درگیر این قضایا نمیشد.


*به بهانه کمر درد خودش را در اتاق حبس میکرد تا جلوی چشم من نباشد.حتی سعی میکرد از من هم کناره بگیرد تا کمتر دلخوری ام را ببیند.


*گاهی با آیینه صحبت میکردم و میگفتم،الان من نزدیکترم به افسردگی و دل مردگی یا علیرضا؟

آینه جواب میداد:تو امید علیرضایی.


*من پشتیبان علیرضا بودم.


*یک روز که مادرم دم افطار سر رسید از دیدن سفره ی افطاری ساده ی من بغض کرد.


*صبح ها بعد از نماز نمیخوابیدم و می نشستم پای چرخ خیاطی تا شب.


*همه ی این سفر هایی که علیرضا نبود نمیگذاشتم بچه ها فراموشش کنند،بابا سلام رساند،جای بابا خالی چقدر شیربرنج دوست دارد.حتی گاهی بی انصافانه تنبیه شان را موکول میکردم به وقتی که بابا برمیگردد.


*چهارشانه،سر به زیر،بلند قامت،خندان.کنار هم ایستادیم و برای دید و بازدید از خانه برآمدیم.بی آنکه بگویم نمیگذاشتم بچه ها بینمان فاصله بیندازند.

قدم برداشتن در کنار علیرضا در آن صبح بهاری حق من بود.یک امروز را نمیخواستم از حقم کوتاه بیایم.


*گفت :باید بروم،اگر خدا را قبول داشته باشی تو را به خدا میسپارم.فقط به خدا.


*من دوباره باید کمرم را از هفتاد جا می بستم.


*نیاز داشتم خودم را از روزمرگی ها جدا کنم و تکلیفم را بدانم،در زندگی که مردش فقط به فکر آب و نان خودش نبود.


*توی دلم گله داشتم از روزگاری که اجازه ی گفتن یک جمله ی کوتاه دلم تنگ شده را هم به من نمیداد...


**برای علیرضا از براورده شدن آرزویم گفتم.

جای تو خالی!آش نذری دادم همه هم آمدند. یک سفره ی بزرگ هشت متری خریدم و سرتا سر هال پهن کردم.چندین دست قاشق و ملاقه و کاسه های بزرگ هم خریدم،دیگر نرفتم از مادرم امانت بگیرم.

من مثل بچه ها با شوق و ذوق برایش تعریف میکردم و او هم با وجود خستگی اش به من نگاه میکرد و لبخند میزد.

بعد هم گفت،چقدر قانعی،خدا بر من ببخشاید که نتوانستم تا حالا یک خانه طبق آرزوی تو فراهم کنم.

گفتم من دارم از خوشحالی هایم برایت گپ میزنم...از خوشی هام.نمیگویم که تو دلگیر شوی...


*با خودم گفتم روحت را گشاده کن تا روح بزرگش را بفهمی...

*هر دو پاورچین پاورچین پایین رفتیم.دستش را از دستم بیرون کشید.میخواستم نگهش دارم.چشم در چشم شدیم.نه صحبتی نه وداعی نه حتی سفارشی...

*رفت....

*چقدر کم دیدمش...



قانع شدید؟

از وقتی علیرضا پا به کتاب گذاشت،

کتاب سراسر علیرضا بود.

ضمیر به کار نمی برد،حذف نهاد هم نداشت.

به عمد شاید...

کتاب کوچک شش صد بار نام علیرضا را گفت.

هرجا که میتوانست...

و کتاب واقعی بود...

کتاب مرز سختی را جا به جا کرد.

کتاب معنای عشق را والا کرد .

و کتاب برای من زلزله بود.


یک جایی میان سطور درهم کتاب نوشته شده بود:

چشم انتظار نامه هایم نباش.

من یک روزی می آیم و تمام نامه هایم را با خودم می آورم...


پی نوشت:نشد درست وحسابی منتشر بشه این پست،اما الان،دلگیر مردم افغان،برای بیش از حد مقاومت کردن،برای این روزگار عجیب...

















افغانمهاجرعشقافغانستانفاطمیون
از این شلوغِ شما می روم به غارِ خودم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید