بسم الله
نیمه شب بود.نیمه شبی که ماه کامل بود.
صندلی کنار پنجره نشسته بودم و به هیچ خیره بودم.هیچ و ماه.
همه خواب بودند یا دست کم چشمانشان بسته بود.
من هم کتاب به گوش، فکر میکردم.
سفر کردن با اتوبوس درست مثل یک زنگ کلاس جغرافی می ماند،شاید هم تاریخ.
اما من کمتر کلاس تاریخی را از دست داده ام.پس همان جغرافیا.
درست مثل یک زنگ کلاس جغرافیا بین دو زنگ زیست و فیزیک، که به معلم خیره شده ایی و رها از تمام دنیا پراکنده به همه چیز فکر میکنی.
چون معلم جغرافیا نمیگذارد برای امتحان زیست مرور کنی،یا درس جدید فیزیک را بخوانی.
پس میتوانی کمی،ساعتی،بیخیال همه چیز شوی...
************************
رسیده بودیم و من خالی بودم.
میان یادداشت های دو روز قبلم کلماتی به چشم میخورد،وقتی خودت هرکاری میکنی،به هر دری میکوبی اما نمیتونی خودت رو حل کنی،پس ناچار خودت رو بر میداری میبری پیش کسی که فکر میکنی میتونه گره وجودت رو باز کنه،با همه ی همه ی امیدت.
************************
یک گوشه نشسته بودم،یک گوشه ی خیلی قشنگ.
تمام آن دو هفته کارم همین بود.
نیمه شب ها،زمانی که خلوت تر بود،زمانی که ماه هنوز میدرخشید
راه میرفتم.کمی یک گوشه می نشستم، بلند میشدم و دوباره میرفتم.تا خود خود صبح.
برای همین من گوشه های آرامش بخش زیادی را آنجا بلدم.
بلاخره آدم باید یک جایی را داشته باشد که وقتی آنجا میرود تمام معنا و هدف زندگیش را به یاد بیاورد.
یک جایی که یادآور چرایی نفس کشیدنش باشد،یک گوشه،شبیه یک مبل بنفش.
*****************
من آنجا هم گریه کردم،بی دلیل.با همه وجود،ساعتها.
**************
دور افتاده ام...
ساعت ها..سالها...
نمیدانم چند سال دیگر میتوانم دوباره بروم به یک گوشه.
احتمالا برای همین پریشانم.
باید همین دور و بر ها یک جای امن پیدا کنم.
اما گوشه امن هم مثل آدم امن است.به همین راحتی ها پیدا نمیشود.
**************
آدمی وقتی میتواند کوله بارش را زمین بگذارد و بی دلیل گریه کند که پای یک امن در میان باشد.آدم امن،مکان امن.
حتی یک دلنوشته وقتی آرامش می دهد که جایش امن باشد.
************
بی دلیل گریه کردن همیشه بی دلیل نیست.علتش تمام دلیل هاییست که بخاطرش گریه نکرده ایی یا تمام تمام دلیل هاییست که برایش گریه نخواهی کرد.
اما حالا بی علتند و این خیلی خوب است،خیلی.
***********
الان لازم دارم بروم یک جایی.نمیدانم کجا...
یک جا که نیاز نباشد نگران باشم.
نگران افکار اعصاب خرد کن توی سرم.
نگران خستگی و کلافگی هایم.
نگران ترس هایم.
نگران گم کردن هدفم.
نگران اینکه چطور این روزها را دوام بیاورم؟
من هنوز هم از تغییر میترسم.
هیچ وقت آدم شجاعی نبوده ام.
************
گوشه های امنم قشنگ هستند.
سرامیک سفید و دیوار هایی پوشیده با سنگ مرمر.
یا مثلا آن قالی لاکی با آن پنجره چوبی مشبک
یا... یا مثلا آن گوشه با سنگ فرش سفید و دیوار نوشته های نستعلیق.
یا وسط آن بیابان.یک سر خاک و یک سر آسمان و بس.
حتی زیر آن نور قرمز و سبز وقتی لیوان چای با آن آب بدمزه زرد رنگ می خوردیم.
باید همین دور و بر ها یک جای امن پیدا کنم...
***********
برایم از نقطه امن زندگیش میگفت.خیلی ها گفته اند.
انگار آنجا یک نقطه امن مشترک بین خیلی هاست.
اما نه برای من.من ندیدمش.
**********
نکند هرگز نبینم؟
**********
باید همین دور و بر ها یک جای امن پیدا کنم...