از کشفیاتی که در مورد ِ خودم کردم تو این روزها، این بود که من علی رغم بودنم با بقیه و داشتن فضای مشترک، حتماً دوست دارم کهساعت هایی رو به تنهایی و کارهای شخصی خودم برسم.
دو سه روزی بود حالم خیلی بد بود.بی حوصله و کم حرف شده بودم.
کارامو به زور انجام میدادم، همه چی همون شکل روتین رو داشت ولی حالم بد بود.
یکی از دلایلش خوب قطعاً نرفتن تو طبیعت و کوهنوردی نکردن بود، ولی وقتی حسابی تو خودم کنکاش کردم،فهمیدم این مدت که خونه یخودم نبودم و داشتم با بابا و مامان زندگی میکردم اون حس و حالِ تنها بودن ازم گرفته شده.
پس تصمیم گرفتم چند روزی برای تجدید فکر و ذهنم برگردم خونه.
الان تقریباً بیست و چهار ساعته که اومدم و کلی حالم بهتره، به خونه رسیدم، گردگیری کردم و کمدایی که مدت ها بود میخواستم مرتبشونکنم رو سرو سامون دادم و از همه مهمتر به گلدونام رسیدم.
شاید بگید تو که رفتی همه اش کار کردی ولی من بهتون میگم؛ کسی که تجربه ی تنها زندگی کردن داره ، سختشه که بخواد برگرده بهزندگی مشترک با آدمای دیگه.
فضایی که برای خودم ساختم رو خیلی دوست دارم،خونم رو دوست دارم و دلم براش تنگ میشه ، برای تک تکِ جزییاتش .
این تعلق خاطر رو من دوست دارم و برام ارزشمنده
کاش همه قدر داشته همون رو بدونیم، قبل از اینکه از دستشون بدیم .
.....................................................
شماهایی که تجربه ی زندگی تنهایی رو دارید چی فکر میکنید؟
شماهایی که دنبال اینید که مستقل بشید و میترسید و تا حالا انجامش ندانید چی؟
مستقل شدن به نظرم همونقدر که جذاب و دوست داشتنیه، سخت و نفسگیره، باید شجاع باشی تا بدستش بیاری و حفظش کنی.