اکثر آدما مرکز توجه بودن رو دوست دارن ولی من همیشه دوست داشتم تو حاشیه زندگی کنم احساس میکنم تو حاشیه اکسیژن واسه نفس کشیدن بیشتر هست.
آدمای زیادی نیستن که حاشیه و تنهایی رو دوست دارن ولی من عاشقشم.
همیشه با خودم میگم ای کاش یه زندگی رنگی وسط این دنیای سیاه سفید تو وسط جنگل داشتم.
دوست دارم تو حاشیه نفس بکشم؛ تو حاشیه کتاب بخونم و تو ذهنم درباره شخصیتاش نظر بدم؛ تو حاشیه قهوه بخورم؛ تو حاشیه با سناریو های عاشقونه درباره آدمی که اصن وجود نداره زندگی کنم؛ انقدر رویا ببافم که طنابی که مرز بین وهم و واقعیته به مویی برسه.
توی هوای این شهر که پر از آدمه احساس میکنم جا برای نفس کشیدن من نیست.
هوا تو ریه هامو اشک تو چشمام سنگینی میکنه فکر و خیال افکاری که در واقعیت نمیگنجن مثل یه چاقو به اعماق وجودم نفوذ میکنه.
ولی من اینجام با وجود تمام چیزهایی که تو فکرم هست ولی در زندگیم نه...