آن خانه شوم بود. البته همسایهها این را میگفتند. خانه ای با پنجرههای آبی که صبحها دیدنی میشد. انجا یک خانه معمولی بود، حتی معمولیتر از خانههای دیگر. اما تنها حرفی که اهالی محله میزدند این بود: آن خانه شوم است. آقای جکسون که مسئول خرید و فروش خانههای آن محله بود، خودش خوب میدانست که این حرف دروغ است. وقتی دیگران به او درباره شوم بودن آن خانه میگفتند، مدام سرش را تکان میداد و سعی میکرد بحث را عوض کند. مثلا در یک روز بهاری خانم سوفیِ ۷۰ ساله، با سبدی حاوی مربای تمشک و تکهای نان برشته و تازه وارد مغازه آقای جکسون شد. آقای جکسون از روی صندلیاش بلند شد و به او خوشآمد گفت. خانم سوفی سبد را روی میز پیشخوان گذاشت و با نگاه مرموزش گفت:« دلم میخواد یک اعلامیه بزرگ درباره آن خانه ی آبی برایم درست کنی. میخواهم هرکس که وارد این محل میشود، آن اعلامیه را ببیند» آقای جکسون که دلش نمیخواست این کار را انجام دهد، در سبد را باز کرد و با دیدن ظرف مربا گفت:« خانم سوفی، چرا یک اعلامیه درباره برگزاری دوره آموزشی مربا پزی برایتان درست نکنم؟» خانم سوفی لبخند گرمی زد و گونههایش سرخ شد. اولین باری که خبر شوم بودن آن خانه در محله پیچید، یک عصر پاییزی بود. خورشید تازه غروب کرده بود و در جنگل مه همه جا را گرفته بود. آقای جکسون به همراه یک خانواده فرانسوی برای بازدید به سمت آن خانه حرکت میکردند. دختر بچه با سگ کممویشان میدوید و جیغ میکشید. آقای جکسون جلوتر از همه در حال حرکت بود. او در آن ژاکت بافتنی بسیار احساس گرما میکرد و مدام پیشانیاش را با دستمال پارچهایش تمیز میکرد. ماجرا از لحظهای شروع شد که دیگر صدای جیغ دخترک شنیده نشد. آقای جکسون با اضطراب به پشت سرش نگاه کرد و چیزی جز یک پیاده روی خالی ندید. باد میوزید و برگهای خشکشده روی زمین را تکان میداد. آقای جکسون با چشمانی گرد و دهانی باز، سرجایش خشکش زده بود. بله آن خانواده همگی با هم ناپدید شده بودند. از آن روز به بعد، آن خانه نماد یک خانه شوم شد. دیگر نه خانوادهای برای بازدید به آنجا میرفت و نه کسی جرعت میکرد که نزدیک آنجا شود. جز چند نفر از پیران محله، کسی جرعت صحبت درباره آن خانه را نیز نداشت. یک روز که آقای جکسون در حال ورق زدن آلبوم کودکیاش بود، کسی وارد مغازه شد. آقای جکسون به قطعه عکسی که خالهاش از او گرفته بود نگاه میکرد. عکسی بسیار زشت و ناپسند بود. او در حال گریه کردن بود و مادرش درحالیکه پوشک او را عوض میکرد، به دوربین لبخند میزد. مشتری سرفهای کرد و آقای جکسون سرش را بلند کرد. ـ مغازه تعطیله آقا. و دوباره توجهش به عکس جلب شد. مرد کلاهش را از روی سرش برداشت و چند قدم جلوتر آمد. ـ فکر کنم من را نشناختید. من همان کسی هستم که با خانوادهام... آقای جکسون با دیدن مرد، جیغ بنفشی کشید. گربهای که جلوی در مغازه خوابیده بود، یک متر از زمین جدا شد و پا به فرار گذاشت. مرد که از واکنش آقای جکسون وحشت کرده بود، در مغازه را باز کرد و فرار کرد. یکی از همسایهها تعریف میکرد که از صدای جیغ آقای جکسون، تنگ ماهیاش ترک خورده بود. صبح روز بعد، درحالیکه خانم سوفی به همراه سگ کوچکش وارد مغازه آقای جکسون شد، به سرعت به سراغ بحث اصلی رفت و گفت:« دیروز چه اتفاقی افتاد؟» آقای جکسون خواست تا تمام ماجرا را برای خانم سوفی تعریف کند اما پشیمان شد. در عوض گفت:« چه قلاده زیبایی به جورجی بستهاید. تازه آنرا خریدهاید؟» خانم سوفی لبخندی به پهنای صورتش زد و تمام ماجرا را از ابتدا برای آقای جکسون تعریف کرد. آقای جکسون مرد رازنگهداری نبود. اگر یک راز را امروز به او میگفتی، فردا صبح موقع خرید سبزی تازه، میتوانستی بین صحبتهای زنهای داخل صف، همان رازت را بشنوی. اما این سری فرق میکرد. درواقع این سری موضوع خیلی پیچیدهتر از دردولهای آقای مکس درباره زنش و یا صحبتهای خانم کارلس درباره پسر جوانش بود که بعضی شبها بدون لباس به خانه برمیگشت. ماجرا از آنجایی شروع شد که یک روز آقای جکسون از پلههای آپارتمانش پایین میآمد که پایش لیز خورد. او یک طبقه را قل خورد و در آخر محکم به دیوار کوبیده شد. کاشی پایین دیوار شکست و آقای جکسون همانطور که سرش را میمالید، خم شد و به سوراخی که درون دیوار درست شده بود نگاه کرد. آن طرف دیوار، یک خانه بسیار بزرگ بود! از آن روز به بعد، آقای جکسون از آن سوراخ رد میشد و وارد همان خانه شوم میشد. البته ناگفته نماند که آن سوراخ برای کسی مثل آقای جکسون که حدود ۱۲۰ کیلو وزن داشت، کمی تنگ و کوچکبود. به همین خاطر او تصمیم گرفت تا کمی رژیم بگیرد. او بعد از دوماه به وزن ۱۰۰ کیلو رسید اما سوراخ همچنان برایش تنگ بود. ماهها به همین منوال گذشت. یک روز بالشتش را زیر بغل زد و وارد سوراخ شد، اما هرچه تلاش کرد نتوانست از سوراخ رد شود. وضع به شدت هولناکی بود. تمام پیشانیاش عرق کرده بود و ترسیده بود. بعد از نیم ساعت، تصمیم گرفت تا دیگران را خبر کند. با تمام توانش فریاد کشید. با تمام وجودش فریاد میکشید و کمک میخواست. همه انرژیاش را در صدایش جمع کرده بود اما صدایش حتی به بیرون خانه هم نمیرسید. در آن لحظه بود که آقای جکسون به شدت احساس تنهایی و ترس کرد... صبح روز بعد درحالیکه چیزی دماغش را قلقلک میداد از خواب بلند شد. موش بزرگی درست جلوی صورتش نشسته بود. زمانیکه خواست آن موش را فراری دهد، تازه یادش افتاد که در سوراخ گیر افتاده. خمیازه بلندی کشید و دوباره سعی کرد از سوراخ بیرون بیاید. آن روز خوشبختانه آقای جکسون از طرف مادربزرگش نامهای داشت. پستچی از روی دوچرخهاش پایین آمد و نامه را جلوی در انداخت. آقای جکسون اینبار هم شانسش را امتحان کرد و با صدای بلند درخواست کمک کرد. پستچی گوشش را به در چسباند و گفت:« آقای جکسون؟» آقای جکسون نفس راحتی کشید و بدین ترتیب او توانست با کمک آن پستچی جوان، از آن سوراخ بیرون بیاید. از آن روز به بعد، آقای جکسون هیچوقت نزدیک آن سوراخ نرفت و آنجا بود که به صحبت اهالی محل پی برد. بله آن خانه شوم بود!