امشب اسب های بالدار دروغین اساطیری خاطرات مرا پنهانی به دنیای خود بردند ...
دنیایی که برخلاف کودکی مان چندان بیکران نبود
اما هنوز همان دنیایی بود که کودکی از تاریکی دنیا به آنجا پناه می برد
آنجا هنوز همان دنیا بود ؛ همان دنیای بی نشانی که اندوه های سنگ شده ام از کودکی تا به امروز را متحمل شده بود
آنجا گوشه ای از جهانم بود که همچون های و هوی ستارگان از یادم رفته بود ...
آنجا از دغدغه ها تهی بود
و پس از سال ها ماه فراموش کار تصویری از آن دنیا که گمان میکردم در آنجا گم اش کرده ام را دوباره برایم آشکار کرد !
لب هایم جملات سرگردانی که همیشه فراموش میشوند را فریاد زد
آن هنگام درحوالی خوابی تمام شده فریاد میزد که از آن کودک معذرت میخواهد ...
بیشتر میگوید :
معذرت میخواهم که آن کودک خواب آلود را میزبان تاریکی و تنهایی جهان کردم ...
معذرت میخواهم که صدای گریه های شب و روزت را به نت های لالایی تبدیل کردم تا هر شب در گوشانت نواخته شود ..!
اما امشب بارانی از ستاره ها را به تو هدیه خواهم داد تا این دیدار در یادمان ثبت شود ...
سپس شب را برایت کنار میزنم و خیال پریشانت را به هنگام سروده شدن غزل ها از یادت میبرم !
آن جام لاجوردی را سر میکشم ،
و با خاکستر جوانی ام مینویسم :
«درس زندگی کردن هر لحظه از زندگی را»
F.NR