بر ستاره ای زندگی میکنم که غربتی بی فردا را به همه چیز ترجیح میدهد ...
غربتی بی نیاز به درک آدم های قدیمی
غربتی اغشته به عطر های تازه
این غربت سکوت را مقدس کرده است
در اینجا تمام دغدغه ام شده خفتنی با صلابت
اینجا دلی بی قرار در میان خاطرات دیگر معنی نمیدهد !
هزاران شب بی دلیل به خوابی عمیق میروم
بر بالینی که خیالی به خوابم نمی اورد
حالا بی مهابا قمار میکنم
بر سر بغض خاموشی که شبح وار از زندگی ام محو شد
قمار میکنم بر این دل که بی نیاز شده از اولین اغوشت
بی نیاز از لالایی هایت بعد از جنگی ابلهانه
بی نیاز از قاب عکسی روی طاقچه ...
بی نیاز از بوسه ات که به طعمی تلخ دچار شد
من همه ی جهانم را در این ستاره خلاصه میکنم ...
دیگر خبری از آن شهر تاریک مخالف آباد نیست !
شهری که جنازه ی کودکی در آسمانش پیدا بود ...
شهری که با صدای بیمارش آوازی ماتم سر میداد
شهری که گل در گلستان های آن گندیده بود ..!
شهری پر از مردم نالان و نفس گرفته که مرگ آور میخندیدند !!!
شهری پر از نقاب ...
در بطن تاریکی شبی ، نجوایی خاموش سر داد ان ستاره ای که حال در آن زندگی میکنم
طنینی به دور از خنده های مجنون وار
آن صدا مرا به دوزخی برد به دور از این شهر
آن زیباترین نجوای نجات بود که جهان تا به حال به خودش دیده بود
چنان که اهریمن را شاد کرد از فرار من ...
F.NR