سلام.
این متن رو خیلی دوس دارم.
گفتم برای شما هم بفرستم تا تأملی کنید:
پسرم محمد! تو در این ساعت که ده و بیست دقیقه است، داری به فیلم کمدی نگاه می کنی و از کلمه رمز «بوی باران می آید، بد جوری بوی باران می آید» به خنده افتاده ای. و من گریانم که خنده های من و تو و سرور و ابتهاج ما از چیست، و سرگرمی های من و ما با چیست؟
این نکته را می نویسم تا بعد ها برای تو توجهی باشد، که مومن عاشق، این قدر فرصت سرگرمی ندارد.
تو یک بار از مادر متولّد شدی و این بار باید از خودت بیرون بیایی؛ از نَفس، از غریزه ها، از عادت ها متولّد شوی؛ که عیسی می گفت:" لا یَلِجُ فِی الْمَلَکُوتِ مَنْ لایُولَدُ مَرَّتینِ"؛ کسی که دو بار متولّد نشود، به ملکوت خدا راهی ندارد. و پس از این تولّد، باید تولید کنی و زاد و ولد کنی که تنها نمانی و در تنهایی هم مأنوس باشی.
بابا! در این نکته تامل کن، ببین در برابر آنچه به دست می آوری، چه از دست می دهی. در این محاسبه، خودت را در نظر بگیر. تمام باخت ما از اینجاست که خودمان را به حساب نمی آوریم، فقط حساب می کنیم چه به دست آورده ایم و نمی بینیم چه از دست داده ایم.
پسرم محمد! اگر تمامی آنچه را که همه آدم ها در طول تاریخ به دست آورده اند و اگر تمامی ثروت و قدرت و رفاه و لذت تمامی آن ها را، تو به تنهایی صاحب شوی، بدان، این همه از تو کوچکتر و بی ارزش تر است، که تو یک لحظه ات را برای آن فدا کنی. این ها همه، برای تو و به خاطر تو بوده اند و سزاوار نیست که تو عمر خودت و وجود خودت را برای آن ها بگذاری.
کتاب: نامه های بلوغ
نویسنده: علی صفایی حائری