فاطمه نصیری خلیلی
فاطمه نصیری خلیلی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

شاید بحران ۳۰ و ۴۰ سالگی!

سلام.

شاید خیلیامون بالای ۳۰ سالمون شده دیگه.
یه نگاه به پشت سرت کن.
درسته! اونجا یه راه پر پیچ‌و‌خم رو می‌بینی که اومدی تا اینجایی که هستی.
انگار یهو یه آوار می‌ریزه روی سرت و یه تیکه از آوار روی قلبت سنگینی می‌کنه که ای دل غافل! چه زود ۳۰ ساله شدم! چه زود ۴۰ ساله شدم!
احساس می‌کنی که عمرت رو تباه کردی و چیزی دستت رو نگرفته و زندگی کلی فشار روحی و جسمی و روانی بهت وارد کرده.
حس می‌کنی دنیا هرطور دلش خواسته باهات بد تا کرده و چیزی از جوونی نچشیدی و هر چی تقلا کردی، انگار اتفاقی نیفتاده توی زندگیت!
با استعدادی که داشتی و داری، هرجا رفتی به در بسته خوردی و ایده‌هات رو با شوق برای دیگران گفتی و بهت خندیدن یا راهشون رو کشیدن و رفتن و بهت توجه نکردن!
احتمالا از کسی یا کسانی هم این بین خوشت اومده و ته دلت دوس داشتی همراه زندگیت باشن؛ ولی یا روت نشده بهشون بگی یا ترسیدی جواب منفی بشنوی، یا از اینکه بخوای با کسی صمیمی بشی و طردت کنه یه روزی اصلا سمتش نرفتی. شایدم به‌خاطر اینکه هنوز کار و درآمدی نداری پشیمون شدی، یا اینکه حال و حوصله نداشتی زیر بار مسئولیت بری.
ممکن هم هست که شجاعت به خرج دادی و حرف دلت رو زدی و این جواب‌های سخت رو شنیدی که: تو خیلی خوبی و اگه با من ازدواج کنی حیف می‌شی؛ تو که پول نداری یه کادو واسم بخری چطور می‌خوای خرج زندگی و عروسی و خونه رو بدی؛ اصالتت واسه کجاست؟ ما شهری هستیم تو روستایی! فقط شهرِ بزرگ!
خودت رو با همسن‌ و سالا و دوستات مقایسه می‌کنی می‌بینی اونا خیلی راحت به چیزایی که می‌خواستن رسیدن و پدر و مادر خوب داشتن، پول و رفاه در حد کافی داشتن، حالشون خوبه و زن و زندگی و شوهر دارن و گاها بچه هم دارن و لذت می‌برن از زندگی. یه سریاشون هم هی تصاویر جشن و کادوها و لاوترکوندن‌هاشون رو توی چشم بقیه می‌کنن و به خودت می‌گی یعنی چی شده که من این‌طور شدم و اونا اون‌طور! چرا خدا به من توجه نمی‌کنه! چرا من اینجام و وضعم اینه!
نه همدمی،‌ نه کاری، نه خانواده درستی، نه ...، نه ... .
حس می‌کنی خیلی تنهایی و کسی نیست که آرامش به زندگیت بده و دستی روی سر سختی‌هایی که کشیدی بکشه و بگه من کنارتم‌ عزیزم از این به بعد با هم از سختی‌ها عبور می‌کنیم و این‌طوری راحت‌تر می‌تونیم پیش بریم.


نمی‌دونم این متن رو واسه چی نوشته بودم و می‌خواستم در انتهاش چی بگم. متأسفانه اون موقع ننوشتم.

حالا که منتشرش کردم و بازم خوندمش اینا به ذهنم می‌رسه که می‌نویسم

خواستم بگم تو تنها نیستی رفیق! شاید خیلیامون وقتی سنمون یه کم بالاتر می‌ره و به دنیا پخته‌تر نگاه می‌کنیم، درگیر این فکرا هستیم. مهم اینه که بگردیم ببینیم واقعا ما برای چی اومدیم توی این دنیا؟ نه اینکه قرار باشه مثلا یه چیز خارق‌العاده کشف یا اختراع کنیم، نه! خودمو بشناسم و دنبال بهترشدن خودم باشم. نه اینکه هی خودم رو با بقیه مقایسه کنم و حسرت بخورم. تازه هم حس بد به خودم می‌دم هم ممکنه به سمت افسردگی و بی‌حالیِ بیشتر برم با این مقایسه‌کردن و تقصیر رو گردن این و اون انداختن. هیچ اتفاقی هم نمی‌افته این‌جوری.
بهتره نقش خودم رو ببینم و بپذیرم در اینکه رشد نکردم یا کم رشد کردم یا هرچی. نه اینکه باز بشینم حسرت گذشته رو بخورم. بپذیرم خودم در حالی که امروز دارم نقش دارم. همین کسی که الان هستم به انتخاب‌های خودم برمی‌گرده. از حالا به بعد هم بدونم که باز هم این خود من هستم که می‌تونه اوضاع رو تغییر بده و حالم رو خوب کنه. پس خدا رو شکر کنم و کار خودم رو شروع کنم.

گاهی به این فکر می‌کنم که خدا می‌تونست منو یه سنگ در معدنی دورافتاده بیافرینه یا یه رود یا یه حیوون وحشی یا گیاه سرسبز؛ مطمئنا اینکه الان من آدم آفریده شدم حکمتی داره و قطعا برای بهترشدن این جهان، همین بودنِ من نقشی داره. حتی اگه ظاهرا حرکت و رشدم خیلی کند باشه و به نظرم یه نقش کوچیک باشه. مثل همون اثر بال‌زدن یه پروانه که ممکنه اون‌طرف دنیا یه سونامی برپا کنه.

خدایا ممنونم که انسان آفریدی منو و می‌تونم انتخاب داشته باشم که به سمت تو بیام و تلاش کنم که تو تنها معشوق حقیقی من باشی؛ هرچند خیلی این وسط زمین می‌خورم. می‌دونم هر بار تویی که دستم رو گرفتی و بلندم کردی و تشویقم می‌کنی ادامه بدم.

خدایا شکرت. بازم مثل همیشه منو در آغوشت بگیر و کمک کن راه درست زندگی رو پیدا کنم و در کنار تو قدم بزنم.


نیمهٔ آذر ۱۴۰۰.

https://vrgl.ir/IrfAj


حال خوبتو با من تقسیم کندلنوشتهاثر پروانه‌ایبحران ۳۰ سالگیبحران 40 سالگی
سلام. اینجام که در کنار هم یاد بگیریم بهتر زندگی‌کردن و شادبودن رو.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید