سلام.
به دوردست نگاهی میاندازم
به زیبایی ناتمام عشقی بینهایت
موجها هر بار بر لبهای ساحل بوسه میزنند
شاید این ساحل است که به موجها بوسه میزند
انگار هر بار تمنای موج میکند
و موج نزدیک شده
و با مهربانی لبهای او را میبوسد
و عشقش را تقدیم میکند.
ماجرای غریبی است!
گاه دریا دور میشود ولی باز هم بوسههایش تمامی ندارد
و گاه نزدیکتر میآید و باز هم.
گاه پرخروش
گاه آرام
گاه نقرهای
گاه سبز
گاه آبی
اصلا برای دریا فرقی نمیکند در چه حال باشد
همیشه به تمنای ساحل پاسخ میدهد
و می آید و میرود
و
میآید و میرود
و هر موج نقش خود را خوب بازی میکند
و من در این فکر فرو میروم
که من و معشوق
کدامیک عاشقیم و کدامیک معشوق؟
من که خود را معشوق میدانم، نه عاشق
هر بار توجهی میخواهم
او بوسهای بر گونههایم میزند
گاه از من دور میشود
و باز هم بوسههایش را لمس میکنم
و گاه بسیار نزدیک
حتی آنگاه که از من غضبناک میشود هم
بوسههایش قطع نمیشود
میآید و میرود
میآید
و میرود
و من مبهوت این عشق اویم
و عجیبتر
به این فکر میکنم
که اینهمه موج زیبا برای من آفریده شده است.
ای عاشق و معشوق
من را به کدامین جهت آفریدی؟
چقدر مهربانی تو زیباست
که از آن سیر نمیشوم
در شادی و غضب نهتنها مرا ترک نکردی
بلکه مهربانیات را در حقم هر بار بیشتر کردی
آدمها آمدند و رفتند
و رد پای آنها
سطحی و عمیق
بر لایههای قلب من اثری گذاشتند
و تو با مهربانی خود، آنها را از قلبم محو کردی
و فقط خودت ماندی
و در قلبم جاری گشتی
سپاس
سپاس
سپاس.
۱۱ بهمن ۱۴۰۰.
اردوی آسمان مفرح.