?فاطمه و رضا بابایی
فاطمه میخواست نویسنده شود.
مینوشت ولی این راضیاش نمیکرد.
او نمیخواست نویسنده، به معنای عام آن باشد؛ یعنی فقط بنویسد.
او میدانست که نویسنده باید حرفی برای گفتن داشته باشد و او حرفهای زیادی برای گفتن داشت.
اما نمیدانست که چگونه این حرفها را بنگارد تا مخاطب با خواندن آنها هم احساس کند که حرف تازه و نویی خوانده است و هم لذت ببرد.
یک روز فاطمه تصمیم گرفت که پیش رضا بابایی برود و از او راهنمایی بخواهد.
رضا بابایی از آن دسته آدمهای نیک روزگار بود که برای همه وقت داشت تا با زبانی ساده کمکشان کند و راه درستنویسی و زیبانویسی را به آنها بیاموزد.
وقتی رضا بابایی نوشتۀ فاطمه را خواند، لبخندی زد و گفت: عالیه، استعدادش را که داری. حالا ببینم همتش را هم داری یا نه؟
فاطمه مشتاقانه به رضا بابایی چشم دوخته و منتظر بود او ادامۀ حرفش را بگوید.
رضا بابایی گفت: نویسنده کسی است که بتواند آسان بنویسد؛ از نوشتن نهراسد، بلکه آن را دوست داشته باشد و از آن لذت ببرد. اگر نوشتن برایش آسان باشد، بسیار مینویسد و بسیارنویسی روزی به زیبانویسی میانجامد و زیبانویسی به حرفهایش تازگی خواهد داد.
همت یعنی اینکه بسیار بنویسی و از نوشتن خسته نشوی.
فاطمه گفت که دایرۀ واژگان من خیلی کوچک است.
رضا بابایی گفت: بسیار شعر بخوان. کمترین ارمغان شعر برای نویسندگان، واژه است. شعر که بخوانی ارمغانهای دیگرش را هم خواهی دید و بعد از مدتی میبینی که چه تغییر شگرفی در ترکیبها و جملههایت رخ دادهاست.
فاطمه پرسید: چکار کنم تا خوب بنویسم؟
در نوشتن تکرار و تمرین داشته باش و هر روز بنویس.
در هنگام نوشتن، ذهنت را آزاد و رها بساز. به این فکر نکن که کسی یا کسانی نوشتهات را میخوانند و راحت بنویس.
از تجربههای دیگران استفاده کن. تجربههای شخصی ما در نوشتن، قطرهای است که باید به دریای تجارب دیگران بپیوندد تا آبی از آن گرم شود.
مطالعات روزآمد و پراکنده در حوزهها و قلمروهای مختلف داشته باش. پس بخوان و بخوان و بخوان.
هر بند از هر کتابی که میخوانیم، قطرهای بر جوهر قلم ما میافزاید. پس باز هم میگویم، بخوان و بخوان و بخوان.
فاطمه که چشم از صورت مهربان رضا بابایی بر نمیداشت، گفت: استاد، چگونه میتوانم مثل نویسندگان بزرگ بنویسم؟
رضا بابایی با همان لحن زیبایش جواب داد: کسانی که خوب مینویسند یا دردی بزرگ در دل دارند و یا اندیشهای بزرگ در سر.
پس برای اینکه مثل نویسندگان بزرگ بنویسی باید صاحب دانش و اندیشه باشی.
فاطمه اندیشه بسیار داشت، دردهای بزرگی هم داشت، اما انگار همه کلیشهای بودند و قبلا به آنها پرداخته شده بود.
گفت: اندیشههایم بوی تکرار میدهند.
رضا بابایی گفت: باید بسیار بخوانی و بسیار بیندیشی تا از بند شنیدههای تکراری و دانستههای سطحی برهی.
سخن آخر اینکه جذابیت و برتری بسیاری از آثار، نه در قلم و اثر، که در محتوای منطقی و دلنشین آنهاست.
اگر نوشتههایت از معنا تهی باشند، کاریکاتور سرگرمکنندهای بیش نیستند.
فاطمه به این میاندیشید که چگونه باید به نوشتههایش معنا بدهد، اما دیگر رویش نشد بیشتر سؤال بپرسد. از استاد تشکر کرد و رفت. جواب سؤالش حتما در بسیارخوانی و بسیاراندیشی بود.