فاطمه رحمتی
فاطمه رحمتی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

ترس‌هایت را دور بریز

گربه را در روغن سرخ کردم
گربه را در روغن سرخ کردم



کابوس هر شبم بود. گربه‌ای خاکستری که با آن چشم‌های براق تیله‌‌ای به من خیره می‌شد و مرا تا عمق وجودم می‌شکافت و بعد سعی می‌کرد به من حمله کند. شروع به دویدن می‌کردم اما نمی‌توانستم از دست گربه فرار کنم و در لحظه‌ای که گربه رویم می‌پرید تا با آن چنگال‌های تیزش صورتم را بخراشد، کابوس تمام می‌شد و من لحظاتی طولانی به سقف تاریک اتاق خیره می‌شدم. گاهی گربۀ خاکستری خسته می‌شد و به‌جایش گربه‌ای سیاه با چشمانی زرد مأمور کابوس من می‌شد.

صبح تا شب کتاب می‌خواندم، مجله‌های مختلف را ورق می‌زدم، فیلم‌ها و سریال‌های روز را نگاه می‌کردم، اطلاعاتی دربارۀ آهنگ‌های جدید و خوانندگان محبوب، بازیگران تلویزیون و سینما و بازیکنان فوتبال جمع‌آوری می‌کردم. روزنامه می‌خواندم و اخبار گوش می‌کردم تا از سیاست عقب نمانم. به تاریخ و دین و علم هم گریزی می‌زدم. هر شب و روز به این در و آن در می‌زدم تا همه‌چیزدان باشم، تا خاص باشم، تا متمایز باشم.

از همه چیز به‌اندازۀ نخودی بر می‌داشتم تا مبادا اگر بحثی پیش آمد، من حرفی برای گفتن نداشته باشم. تا مبادا دیگران به من توجه نکنند، از من تعریف نکنند. تا مبادا محبوب نباشم. تا مبادا کسی از من بیشتر بداند، از من جلوتر بزند، از من موفق‌تر باشد و هزاران مبادا و ترس دیگر.

همۀ ترس‌هایم، شب‌ها در هیبت گربه‌ای خاکستری به خوابم می‌آمدند. یک شب که در تعقیب و گریزی نفس‌گیر، گربه با جهشی خود را روی من انداخت و خواست چنگال‌هایش را در چشمانم فرو کند، ناگهان کسی فریاد زد: معمولی باش و راحت بخواب.

تمام توانم را در دست‌هایم جمع کردم و گربه را بالای سرم گرفتم. بلند شدم و گربه را که جیغ و داد می‌کرد به آشپزخانه بردم و در روغن داغ سرخ کردم. بله گربه را در روغن سرخ کردم و روز بعد بدون اینکه به نگاه دیگران، به فکر دیگران، به حرف‌های دیگران و به زندگی دیگران فکر کنم، به فروشگاه لوازم‌التحریر رفتم و دفتری خریدم و با خیال راحت بعد از خوردن چایی تازه‌دم شروع به نوشتن کردم.

ترس‌هکابوسمحبوبیتتمایزخاص
عاشق نوشتن هستم و دوست دارم خوانده شوم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید