چند جفت کفش نو جلوی اتاق عباس بود. برگشتم تا به اتاق خودم بروم. روز خستهکنندهای داشتم. دانشآموزان این دورهزمانه همۀ انرژی معلم را میگیرند. آسیه کنار دیوار اتاقم که آخرین شعاعهای خورشید بر آن میتابید، نشسته بود. چادرش را روی سرش کشیده و سرش را روی زانوانش گذاشته بود. صدایش کردم. سرش را بلند کرد. چشمانش سرخی خیسی داشت. گفتم: آسیه چرا گریه میکنی؟
اشکهای آسیه روی گونههایش سر خورد. نتوانست چیزی بگوید. بلند شد و پشت دیوار اتاق رفت.
خانۀ پدریام سه اتاق داشت. اتاق من بالاتر از دو اتاق دیگر بود. در اتاقهای پایینی، برادرم عباس و زنوبچهاش زندگی میکردند. عباس سال قبل وقتی با موتور گازوئیلکشی میکرد، تصادف کرد و فلج شد.
حال آسیه نگرانم کرد؛ اما حوصلۀ پایین رفتن و دیدن مهمانها را نداشتم. داخل اتاقم شدم. بخاری را روشن کردم و کنار بخاری دراز کشیدم و منتظر ماندم تا مهمانها بروند. هوا تاریک شده بود که صدای خداحافظیشان را شنیدم. از لای در به بیرون نگاه کردم. در نور مهتاب، مردی قدبلند که ریش سفیدش تنها چیزی بود که خوب دیده میشد با سه زن در حال خداحافظی با زهرا بودند.
از اتاق بیرون آمدم و به طرف زهرا رفتم که به مهمانهایی که دیگر دیده نمیشدند خیره شده بود.
- سلام زنداداش.
زهرا به طرف من برگشت. در همان روشنایی کم، اندوهش را دیدم که از صورتش میبارید. چینوچروک صورتش بیشتر شده بود. چانهاش میلرزید.
- اتفاقی افتاده؟ اینها کی بودند؟
زهرا به کوههای سیاه پشت سر من خیره شده بود. خواست چیزی بگوید، اما چانهاش بیشتر لرزید و نتوانست حرفی بزند. کلافه شده بودم. به سمت اتاق عباس رفتم و وارد اتاق شدم. عباس روی همان لحاف کهنۀ رفوشده، دراز کشیده بود. متوجه ورود من نشد. خیره به تیرکهای سقف بود و تکان نمیخورد. .
- سلام داداش.
چندثانیه طول کشید تا متوجه من شد.
- مهمان داشتی؟
- بیا بشین کنارم. باهات حرف دارم.
کنارش نشستم. عباس هم پیرتر شده بود. اتاق مثل همیشه فقط بوی کهنگی و دود بخاری و بوی عباس را نمیداد، بوی دیگری هم به مشامم میرسید. بوی خبری که میتوانست به بدبویی لجنزار باشد. چرا عباس حرف نمیزد؟!
عباس نگاهش را روی صورتم ریخت.
- برای آسیه خواستگار اومده بود.
- چی؟! آسیه که هنوز بچهس.
- مگه مادرش چندسال داشت که زن من شد.
- ولی الان با اون موقع فرق میکنه. آسیه میخواد درس بخونه. نمیبینی چقدر به خوندن علاقه داره.
- مرد خوبیه. زنش مرده. فقط یک دختر داره که شوهر کرده. توی شهر زندگی میکنه. برای آسیه موقعیت خوبیه که درسش رو تو شهر ادامه بده.
- عباس تو که نمیخوای آسیه رو به مردی بدی که از خودت بزرگتره.
- فقط چند سال ازم بزرگتره...
- عباس داری چی میگی؟
عباس چیزی نگفت. رویش را برگرداند و به دیوار کاهگلی خیره شد.
- عباس!
عباس برگشت. نگاهش تاریک بود. وقتی شروع کرد به حرف زدن بدن فلجش هم میلرزید.
- من از پا افتادم. زهرا هم داره از پا درمیآد. نمیتونه از پس خرجمون بربیاد.
- مگه من مردم. خودم خرجشون رو میدم.
- تا کی میخوای خرج مارو بدی. تو باید به فکر زندگی خودت باشی. از وقت زن گرفتنت گذشته.
- خدا بزرگه. تو فقط آسیه رو به مرد زنمرده نده...
عباس با سکوتش نشان داد که دوست ندارد، به این بحث ادامه دهد. زهرا سفرۀ شام را آورد. صدای سوختن هیزمها در بخاری و قورت دادن لقمههایی که نمیجویدیم، تنها صدایی بود که ترانۀ بدبختی را میسرود.
توی حیاط حوضچهای داشتیم که همه چیز را آنجا میشستیم. آسیه داشت ظرفها را میشست.
- گفتم تموم شدی بیا اتاقم کارت دارم.
از دست عباس عصبانی بودم برای همین به خانۀ عمه رفته بودم و چند روز آنجا ماندم. دیشب از عمه شنیدم که جمعه مراسم بلهبرون آسیه است. آمدم با آسیه حرف بزنم و عباس را راضی کنم که عروسی را بههم بزند.
به سمت اتاقم رفتم. لباسهایم را عوض کردم. از پنجره به رودخانه نگاه کردم. منظرهای که از پنجره دیده میشد، بهشت من بود. رودخانهای که دو طرفش نخلها سر به آسمان آبی کشیده بودند. پشت نخلها، کوههایی بود که تخته سنگهایشان مثل آینهای نور خورشید را باز میتاباندند. شالیزارها زیباترین جای این بهشت کوچک من بودند. از پشت این پنجره رنگهای زیبای زندگی را میدیدم؛ اما روی دیگر زندگی در این خانههای خشتیگلی بود، سخت و گاهی جهنمی. چه دردهایی که نالههایشان را فقط این دیوارهای خشتی تاب میآوردند.
با صدای آسیه از فکر بیرون آمدم.
- بیا اینجا کنارم بشین.
آهسته کنارم نشست و سرش پایین بود.
- به من نگاه کن.
سرش را بلند کرد. رنگ نگاهش، دیگر مثل یک دختر کوچک نبود.
- ببین آسیهجان من برای آیندۀ تو کلی نقشه کشیدم. همۀ امیدم به توئه که درس بخونی، دانشگاه بری و برای خودت کسی بشی.
امروز اومدم پدرت رو راضی کنم از قید این عروسی بگذره.
- نه عمو چیزی به بابا نگو. من خودم راضیام.
- آسیه مگه تو نبودی که میگفتی من نمیخوام مثل مامان و بقیۀ زنهای روستا بشم. میخوام باسواد بشم و برا خودم کسی بشم.
- به بابا قول داده که اجازه بده من درس بخونم. اونجا شهره، بهتر میتونم درس بخونم...اگه من عروسی کنم یه نونخور اضافی هم کم میشه.
- تو نونخور اضافی نیستی.
- عمو چیزی به بابا نگو، اون خودش خیلی درد داره.
- آه! آسیه چرا نمیفهمی، دخترایی که ازدواج میکنن دیگه سراغ درس نمیرن. گرفتار زندگی و شوهرداری و بچهداری میشن.
آسیه با صدایی که گرفته و خفه بود گفت: عمو دیروز یکی از کتابهات رو برداشتم و خوندم. نوشته بود سرنوشت هر کس دست خودشه. میتونه اون رو هرطور بخواد تغییر بده. من هم میخوام به همۀ اون چیزهایی که میخوام برسم.
- ازدواج با یه مردی که سه برابر تو سن داره، سرنوشتیه که تو میخوای.
- نه عمو، استفاده از امکانات اون مرد و رسیدن به آرزوهام سرنوشتیه که من میخوام.
خدایا این دختر با خودش چی فکر میکرد. آیا یک دختر سیزده ساله میتوانست تصور کند که چه آیندهایی در انتظارش است؟
- آسیه امیدوارم متوجه باشی داری چکار میکنی.
آسیه از پنجره به شالیزارها خیره شد و قطره اشکی را که میرفت تا بچکد با دستش پاک کرد.
عصر بود و هنوز گرما نفسگیر. میان شالیزار ایستاده بودم و بوی رطوبت و عطر شالیزار مشامم را نوازش میداد.
دیروز آسیه با آن اندام ظریف و کوچکش در لباس عروس، خیره به این شالیزار به چه فکر میکرد؟ نمیدانستم خوشحال بود یا غمگین. چهرهاش چیزی را نشان نمیداد.