هدیه
خدایا! یعنی امروز هم قرار نیست، کسی منو ببینه و بپسنده.
از اول صبح چندنفر آمدند و رفتند، ولی هیچکدام به من توجه نکردند؛ شاید بهتر باشد بگویم، به ما توجه نکردند. ما ششتا هستیم که تنگ، کنار هم قرار گرفتیم و از هرطرف به ما فشار میآید. من که بهطور کامل لهیده شدم.
خدایا!... دلم میخواد از اینجا بیرون برم. کش بیام. نفس بکشم. بو بگیرم و بعد شسته بشم. خدایا!...
صدای پسرکی نگذاشت بیشتر با خدا درددل کنم. به آن سمت نگاه کردم. پسرک، گل سر نگیننشانی را به مادرش نشان داد و گفت: «مامان اینو بخریم... خیلی قشنگه.» مادرش به قیمت گل سر که توی ویترین میدرخشید، نگاه کرد. آهسته گفت: «این گرونه، یه چیز دیگه پیدا کن.»
پسرک دورتادور مغازه چرخید. قیمت همهچیز را نگاه کرد و با دیدن رقمها، اخمهایش توی هم رفت. نمیدانم چه شد که مرا بین آن همه زرقوبرق دید. یعنی ما را دید. مادرش را صدا کرد: «مامان اینو ببین چه خوشرنگه... اشکال نداره اینو بخریم.» مادرش لبخندی زد و گفت: «خوبه، یه جفتش رو برمیداریم.»
پسرک انگار آنجا نبود و صدای مادرش را نمیشنید. باز به من نگاه کرد و گفت: «ناراحت نمیشه... نمیگه این چیه برام آورده... بچهها مسخرهم نمیکنند؟»
«نه پسرم، مطمئنم خیلی هم خوشحال میشه.»
توی دستان پسرک بودم. مرا که لولهشده بودم، فشار میداد. انگار از اینکه مرا برداشته بود، زیاد خوشحال نبود. یک ورق از دفترش کند. مرا وسط کاغذ گذاشت و کاغذ را چندلا کرد و دورش را بست و توی کیفش گذاشت.
با شنیدن سروصداهایی از خواب بیدار شدم. احساس کردم دوباره توی دستان پسرک هستم. صدایش را شنیدم که گفت: «خانم این برای شماست.» و بعد صدای زنی که گفت: «ممنونم پسرم.» منتظر بودم تا کاغذ را باز کند و مرا ببیند و نوار دورم را باز کند و من آزاد شوم، اما باز انداخته شدم توی کیفی. حالا دیگر مطمئن بودم که پسرک مرا به معلمش هدیه داده است.
ساعتی گذشت. با صدای سوتی، جیغ و داد بچهها بلند شد و بعد سکوت. حتما همه بیرون رفته بودند. باز دستی مرا برداشت. کاغذ را پاره کرد. لحظهای به من خیره ماند و بعد لبخندی روی لبش نشست. بدون اینکه نوار دورم را باز کند، باز مرا در کیفش گذاشت. وقتی به خانه رسید، مرا از کیفش درآورد، نوار دورم را باز کرد، لبخندی زد و مرا به دختر و مردی که در خانه بودند، نشان داد. «این هدیۀ یکی از دانشآموزامه، ببینید چه خوشرنگه.» و بعد من به آرزویم رسیدم. مرا کشید. پایش را دراز و دهانم را باز کرد و من روی پایش نشستم. شفاف بودم و پایش درون من میدرخشید. باز نگاهی به من و پایش کرد و گفت: «این برام خیلی ارزشمنده...»