فاطمه سادات
فاطمه سادات
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اینجا

باد که میوزد.

حالا پنکه باشد یا چه.

تو چشمهایت را بگشا

اما نبین.

کور باش با چشمهای باز.

بگذار

نرم نرمک

کاسه کوری ات

خنک شود

و بعد

غرق شود .

حالا پلکهایت را پایین بیاور.

حالانفس بکش

با چشمهای بسته

خنکای چشمانت را فرو بده

بگذار

بچرخد

روح شود

بپیچد

بالا برود

و دور تا دور شیارهای مهربانی ات

کمان بزند.

بگذار در آغوشت بگیرد

تا فکر شوی

یا فکرهایت، خنک شود.

و هیچ شیاری باقی نمانده

چون فکرهایت روح شدند

خاصیت روح بالا رفتن است

و تو خالی شدی

از احساس.


منطقت می‌گوید که حالا که خالی شده ای

سبک شده ای

چرا جسمت را پر نمیدهی؟


اما مگر منطقت ماند؟

شیارها که خنک شدند

روح شدند

پرواز شدند

دیگر منطقی نماند!

پوسته سردی ماند

ترک خورد

شکست

ریخت

آدمها رویش قدم زدند.

آدم ها آن پوسته را ندیدند

چون چشمهایشان باز بود

و با چشم باز نمیتوان دید.


پودر شدی ...

اما آن پودر خنک نشد ؛

غرق نشد،

روح نشد،

چون باران نیامد.


دفن شد.

نه!

باد هنوز هم میوزید!

طوفان شد.

تو طوفان نکردی ها!

یادت نرود.

چون دیگر تویی نمانده بود.

تو پرواز شده بود.

آدمها طوفان کردند.

چون چشمهایشان که باز بود،

ندیدند.

و تو را مثل آن خنکا، در آغوش نگرفتند.

چه بسا که آن شیارهای احساس
باز گردند.

هیچ کس تو را خنکای آغوشش، گرم نکرد.

و تو

سوار باد شدی.

باد تو را خنک تر از آنچه بودی کرد.

گرچه دیگر تویی نبود.

خاکستری بود

که بر مزرعه نشست.

بر خانه ها نشست.

بر راه ها نشست.

بر زندگی نشست.

و آن زندگی دیگر زندگی نشد.



همه جا

هیچ جا

اینجا!


همان ساعت البای 7 سال پیش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید