فاطمه سادات·۳ ماه پیشزن حریصاز ۶۶ سال پیش تاکنون حال خودم را نمیفهمیدم.. نمیدانم پدر چه احساسی داشت. نمیتوانستم تصور کنم که او کوچکترین علاقهای به مادر داشته باشد.…
فاطمه سادات·۱ سال پیشنخود نخود، هر که رود خانه خوددم دمای غروب که شد، همان موقعی که لاشه بی روحم باید مثل هرروز، از فرط خستگی می افتاد روی مبل و به ارتفاعم جا اشغال میکرد، یادم افتاد ان یک…
فاطمه سادات·۱ سال پیشدکتر پژوهمامان میگفت امروز حرّ دما به چهل درجه هم رسیده بود-خوبه بهار هنوز تموم نشده! امروز بعد از دوهفته، برگشتیم دانشکده. یک استاد میکروبشناسی دا…
فاطمه سادات·۲ سال پیشاینجااینجاهمان قدمیست که در خیال ابرها پایم را درون ان نهادم.مثل یک سرسره بودو ابر هرچه من پایینتر میرفتم، زیبا تر و دست نیافتنی تر میشد.و منبیش…
فاطمه سادات·۲ سال پیشاینجااینجا ساعت یک و بیست و هفت دقیقه نیمه شب است.شاید کمی اینور و آنور تر. شاید بیست و هشت دقیقه و شاید تا انتهای متن به سی و هشت دقیقه هم برسد…