فاطمه سادات
فاطمه سادات
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اینجا

اینجا

همان قدمیست که در خیال ابرها پایم را درون آن نهادم.

با همان گونی خالی از هیچ.


مثل یک سرسره بود

و ابر

هرچه من پایینتر میرفتم،

زیبا تر و دست نیافتنی تر میشد.

و من

بیشتر ابر را برای خودم میپنداشتم.

من

چرخیدم و سر خوردم

تا آنجا که

ابر

حتی یک رویا هم نبود.

آنجا

من

هنوز غرق نشده بودم.

همه چیز تاریک ولزج بود.

همه جا تنگ و عاری از هوا بود.

میدانستم.

تمام تاریکیها

و تمام بدیهایش را

میدانستم اما نمیخواستم.

میدانستم اما نمیفهمیدم.

میدانستم اما لذت میبردم.

میدانستم و احمق بودم.

میدانستم و سکوت کردم.

هیچ کس نفهمید.

بارم رفت.

من ماندم و راه.

راه

تنگ شد.

چرخید.
من
چرخان
رو به هیچ.
راه
آغوش سرد و تاریک و لزجش را گشود.
پیچک دیوار همسایه شد
شاید.
و من
هنوز هیچ
تسلیم
فرو رفتم.
پیچیدم.
شاید یکی شدیم.

پیله ام شد.
پروانه اش شدم.
پیله
چرخان
دور زنان
گرد کنان
از شاخه آویخت.
پیله، هیچ
پروانه،هیچ
هوا مه آلود بود.
ابر
اشک می‌ریخت.
پیله
خشکید.
و پروانه
همچنان هیچ.
ابر
اشک‌هایش را
در مه
پنهان می‌کرد
شاید.

میدانستمآغوش سرد
همان ساعت البای 7 سال پیش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید