هدهد
هدهد
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

پروانگی


تیک تاک

تیک تاک

تیک تاک

مرد به خواب عمیقی فرو رفته بود و صدای بلند نفس هایش در اتاق شنیده می شد زن اما بیدار بود و خواب به چشمانش نمی آمد.

زن بر روی تخت غلتی زد و به ساعت نگاه کرد. هر دو عقربه بزرگ و کوچک ساعت به عدد سه رسیده بودن. برگشت و نگاهی به مرد انداخت و سعی کرد بی سر و صدا از تخت بلند شود. به سمت در اتاق رفت و از اتاق خارج و وارد راهرو شد. نور کم جانی از پنجره وارد فضای راهرو شده بود.

چندین قاب بر روی دیوار جا خوش کرده بود. قفس هایی طلایی که پروانه هایی خشک شده را درون خود حبس کرده بودند. زن به قاب های روی دیوار نگاه کرد و لبخندی زد و با مهربانی بر روی آنها دست کشید و در گوش پروانه های محبوس نجوا کرد:« بیدار شید کوچولوها خیلی کار داریم»

با صدای زن پروانه های درون قاب ها زنده شده و به تکاپو افتادند و شیشه قفسشان را شکسته و به سمتش پر زده و بر سر و شانه اش نشستند. زن با پروانه ها به سمت اتاق انتهای راهرو حرکت کرد.

دستگیره در اتاق انتهای راهرو را فشار داد و در را به آرامی باز کرد و نور کم جان راهرو به داخل اتاق تاریک و خالی دوید و اتاق تاریک خاکستری شد.

زن اشاره ای به پروانه ها کرد و گفت:« حالا نوبت شماست، بال بزنید و آشوب به پا کنید»

پروانه ها از روی سر و شانه زن به سمت سرانگشتانش حرکت کردند و به سمت دیوار خالی پریدند.

زن دیوانه وار و مدهوش چرخید و رقصید و انگشتانش را حرکت داد. گویی با یک دست در حال نواختن آهنگی بود و با دست دیگر نقاشی می کشید ...

پروانه ها مانند قلمویی در دست نقاش، مطیع حرکت انگشتان زن بودند و بر روی دیوار نقش می زدند... فضای اتاق پر شد از صدای موسیقی که زن با سازی نامرئی می نواخت ...

زن با چشمان بسته دور اتاق چرخ می زد و موسیقی نواخته و نقش روی دیوار کامل تر می شد.

یک دور

دو دور

سه دور

تا دور نهم ...

در پایان دور نهم ایستاد ... طرح روی دیوار کامل شد پروانه ها به سمت زن برگشتند و سکوت بر اتاق حکم فرما گشت.

زن چشمانش را باز کرد و به طرح روی دیوار خیره شد و از دیدن طرح اشک شوق در چشمانش نشست.

سپس به سمت دیوار دیگری در اتاق رفت و پرده ضخیمی را کنار زد. پنجره ای پشت پرده پنهان شده بود. پنجره را باز کرد.

ماه کامل در آسمان در افق دیدش پدیدار شد.

در گوش پروانه ها نجوا کرد:« تموم شد، حالا تا آخر عمر آزاد هستید می تونید پرواز کنید و برید»

پروانه ها از پنجره خارج شدند...زن مانند مادری که جگر گوشه اش را بدرقه می کند تا آخرین لحظه به مسیر پرواز پروانه ها چشم دوخت تا در نهایت از نظرش پنهان شدند.

گویی بار سنگینی بر زمین گذاشته باشد با لبخند نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.

وقتی چشمانش را دوباره باز کرد در تخت بود. مرد به خواب عمیقی فرو رفته بود و صدای بلند نفس هایش در اتاق شنیده می شد.

چند لحظه به سقف خیره شد و برای لحظاتی زمان و مکان را گم کرد و بعد به خود آمد.

از تخت بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و لیوان آبی نوشید و قبل از بازگشت به اتاق خواب راهش را به سمت اتاق انتهای راهرو کج کرد. در اتاق باز بود.

چراغ را روشن کرد و به اتاق خالی خیره شد. چشمانش را بست و دقایقی تصاویری که در خواب دیده به یاد آورد و دوباره به اتاق بازگشت.

قبل از اینکه وارد تخت شود لکه خونی بر روی ملافه توجهش را جلب کرد.

کمی مکث کرد قطره اشکی از چشم بر روی گونه و سپس چانه اش چکید و بر زمین افتاد ...

با خودش زمزمه کرد:« فردا ملافه ها را عوض می کنم.»

کشوی کمد کنار تخت را باز کرد پدی برداشت از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه برگشت.

بر روی تخت دراز کشید و چشمان بغض آلودش را بست و سعی کرد بخوابد.

صدای عقربه های ساعت در اتاق به گوش می رسید ...

تیک تاک

تیک تاک

پروانگیداستان کوتاهزنانگیتولدتشرف
کشف، خلق، رشد و تغییر کلیدواژه های زندگی من هستند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید