Ladyy_booker
Ladyy_booker
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

هیاهوی صبر

توی یه بلاتکلیفی عاطفی موندم
نمیدونم چی درسته و چی اشتباهه
نمیتونم حسم رو توصیف کنم
یچیزی بین آرامش و بی‌قراری.. انگار که توی یه تخت گرم و نرم خوابیده باشی ولی ذهن مشغولت اجازه بستن چشمات رو صادر نکنه...
بین یه دوراهی موندم که میتونم درست و غلط رو تشخیص بدم اما تصمیم گیری برام سخت تر از اونیه که فکرشو میکردم...
انگار که یه بخشی از من فریاد میزنه برای انجام کاری که درسته و یه بخش دیگه خیلی ضعیف و آروم از من میخواد که کاری رو انجام بدم که درست نیست...
بدی ماجرا اونجاییه که اون صدای آروم فریاد بلندتری سرم میزنه، انگار رسا تره، انگار که عمیقا وجودم رو احساس میکنه و ذره ذره همه روحم رو به سمت خودش میکشه و من رو آروم آروم توی خودش هضم میکنه، مثل این میمونه که تو از صدای رعد و برق نترسی اما از صدای نم‌نم بارونی که روی پنجره دلت میشینه وحشت کنی، استرس توی سلول به سلول بدنت بپیچه و نتونی روی ضربان قلبت کنترل داشته باشی، در عین حال اونقدر آروم باشی که بتونی بی دغدغه روی تخت دراز بکشی و با یه لبخند ملیح چشماتو ببندی و از افکار پرتلاطم رها بشی...
مثل اینه که من توی یه چاه عمیق گیر افتاده باشم و از صدای فریادی که توی اون چاه میشنوم وحشت نکنم اما از صدای زوزه ضعیف باد بین سوراخ های توی دیوار اون چاه وحشت زده و هراسون بشم..
نمیدونم باید چجوری توصیف کنم حالی که دارم رو
شاید بگنجه توی کلمات اما الان، ترجیه میدم لابلای سکوت خیالیم حبصش کنم.
دقیقا مثل قلبم، که بدون توجه به تلاش های بی‌وقفه من برای زندانی کردن رازهام میخواد سینه‌م رو بشکافه و خودش رو از دست اون استخون های افقی قفسه سینه نجات بده و رازهایی که توی خودش گنجونده رو مثل پروانه‌هایی که از قفس رها میشن، توی آغوش جنگل سردرگمی ها به پرواز دربیاره.
حس و حال عجیبیه
درواقع فقط میتونم بگم که،
توی یه بلاتکلیفی عاطفی موندم
میدونم چی درسته و چی اشتباهه، اما ترس از درخت‌های سربه فلک کشیده غرور بهم اجازه هیچکاری رو نمیده...

سکوتغرور
{سوگند به قلم و آنچه مى ‏نويسند}? در میان هیاهوی این جماعت، شلوغی این روزها، من چنان کبوتر سفید آزادی، دیوانه وار برای پرواز تا بی‌نهایت بال گشوده‌ام...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید