سه ماه گذشته رو تو یه شرکت خوب کارآموزی میکردم. چون نمیدونم آدمهای اونجا دوس دارن که اسم شرکتشون فاش بشه یا نه، بهشون میگم شرکت"قند و نبات" :))
داستان از یه جای خیلی ساده شروع شد. یه شب تو گشت و گذار با یه دوست، بهم گفت که شرکت قند و نبات داره کارآموز میگیره و اعتقاد داشت که برو و اونجا مشغول شو. اونجا احتمالا خیلی سخت برات خواهد بود ولی استانداردهای زندگی و کاریتو میبره بالا. گفتم نمیتونم و نمیرسم و تمایل ندارم برم جایی کارآموزی.
مقداری دیرتر که برگشتم خونه، لینکدین شرکت رو چک کردم و وسوسه شدم که رزومه بفرستم.
چند روز بعد تماس گرفتن برای مصاحبه. خوشحال شدم. زنگ زدم به دوستم و خوشحالیمو شریک شدم. احساس میکردم تا همینجا هم کافیه برام. واقعا قصد نداشتم برم و خب تایم کاری خودم هم اجازه نمیداد. از طرفی هزینههای زندگیم اینقدری بالا بود که نتونم برم کارآموزی!
مصاحبه من نسبتا طولانی و سوزناک بود. مقداری استرس طبیعی داشتم و خب مقداری هم نمی دونستم حتی برای چه پوزیشن و برای چه کاری دارم مصاحبه میدم!
آقایی که باهام مصاحبه کردن ازم پرسیدن که چقد درباره شرکت قند و نبات و این دوره میدونی و من گفتم هیچی! اینقد این جوابم عجیب بود که ازم پرسیدن شما اگه جای من بودی الان چه احساسی داشتی؟ :))
راستش کلا به صداقت اعتقاد دارم: )) یه سری سوال میپرسیدن که دوس نداشتم جواب بدم و فکر میکردم به میزان کافی جوابم درست نیست! روند مصاحبه جوری بود که در انتها همینجور که عصبانی بودم که حالا درسته نمیخوای بری اونجا ولی چرا یه تصویر احمقانه ساختی از خودت؛ با خودم گفتم مشکلی نیست، تجربه میشه برات.
یه مدت بعد تماس گرفتن. از بین خیل عظیمی آدم، فقط چند نفر محدود رو انتخاب کرده بودن. نمی دونم منی که نمیخواستم برم چرا اینقد خوشحال شدم! زنگ زدم و خوشحالیمو با همه تقسیم کردم.
روزی که بهم اطلاع دادن که میتونی از فلان روز بیای، بهم گفتن که شنبه ساعت 10 بیا. فقط یادت باشه این حوالی ترافیک زیاده و سعی کن حواست به این موضوع باشه.
روز شنبه کلی زودتر آماده شدم و همینجور که توی مپ بهم نشون میداد که فقط 30 دقیقه راه داری، از حدود 1 ساعت قبل راه افتادم و هزاران هزار تومن پول اسنپ دادم. به شکل زیبایی، حدود ساعت 10.20 دقیقه رسیدم! (واقعا به گوگل مپ اعتماد نکنید).
احساس میکردم نهایت وجهه زشتمو به نمایش گذاشتم: ))
خلاصه که روز کارآموزی منم شروع شد.اون روز تو یه فضای عجیب بودم. تو شرکت قند و نبات، همهچی قند و نباتطور بود! مدیر شرکت برامون صحبت کرد. اساس صحبتهاش در خصوص شرکت و ارزشها بود! چه عجیب!
مدیر شرکت ازم پرسید درباره شرکت قند و نبات چه فکری میکنی؟ گفتم استانداردترین شرکت قند و نبات فروشی تو ایرانه! اونم گفت البته به حرف! هنوز ندیدی که. چه عجیبتر و چه متواضعانه!
تو اون روز همهچی عجیب بود. آدما خیلی مهربون بودن. خیلی احترام میذاشتن بهم و به طرز خیلی عجیبی درکت میکردن!
راستشو بگم؟ چه فکری میخواستین بکنم؟ اگه مغزمو یه قابلمه در نظر بگیریم و رشتههای افکارم رو ذرت؛ بعد از سپری شدن اون روز، واسم اینجوری بود ک همه ذرتا بالا پایین میپریدن و میگفتن" اینا همش دروغه، فیکه".
چند روز ابتدایی گذشت و منم همچنان گارد همیشگی خودمو نسبت به تمام چیزای جدید دنیا داشتم. فرهنگ جدید که اصلا واسم قابل تحمل نبود!
درک نمیکردم چرا خانم فلانی وقتی یه سریا تو جلسه هستن، بیاد درو وا کنه و سلام کنه و بعد بپرسی خب کارت چیه و اونم بگه هیچی و میخواستم سلام کنم فقط! خیلی عجیب بود برام که همه موقع اومدن و رفتن، اتاق به اتاق به هم سلام و خدافظی میکردن. عجیب بود برام که مدیر مجموعه لپتاپشو برمیداره و میاد تو مجموعه کنار همه کار میکنه. حجم فیدبکهایی که بهت میدن و فیدبکهایی که درباره خودشون دریافت میکنن هم قابل تامل بود. آدمای اونجا حتی ادبیات مخصوص خودشون رو داشتن. هیچوقت بهت نمی گفتن برو فلان تغییر رو ایجاد کن، میگفتن اگه فلان چیز هم به این فایل اضافه بشه،"اتفاق خوبیه". تمام صحبتاشون در راستای اینه که تورو بهبود بدن ولی خدشهای به احساساتم وارد نکنن:))
بعد از اینکه دوره تعجبم گذشت و وارد دوره پذیرش شدم، از همهچی اونجا لذت میبردم. تو زندگی روزمره و عادیم من شبیه یه جوجه تیغی بودم که همیشه تو جامعه احساس خطر کرده و تیغاشو وا کرده و شرکت قند و نبات، نماد آرامشه و اونجا میتونم راحت و آزاد و رها باشم و تیغارو جمع کنم: )
محیط اونجا و آدماش و همینجور ورکشاپها و تلاشاشون، مث چندین جلسه روانکاوی عمیق بود. تلاش برای بهبود تو، التیام زخمهات و آموزش مهارتهای جدید.
من تو شرکت قند و نبات چی یاد گرفتم؟
اولین چیزی که یاد گرفتم، پذیرش خودم بود. پذیرش ضعفها. من همیشه در حال فرار بودم. از صحبت کردن تو جمع، از بیان ایدههام، از پذیرش فرهنگ جدید، از ارتباط با آدما حتی.
معتقد بودم "من دوست ندارم" و انجام نمیدم. ولی داستان عمیقتر بود. من فرار میکردم. دوس داشتم وجهه قدرت خودمو حفظ کنم و میگفتم "دوست ندارم".
اونجا با ملایمت و مهربونی، مث آدمی که از ارتفاع میترسه، دستتو میگرفتن و از روی پل رد میکردن و بهت میگفتن ببین، ترس نداره.
یادمه دفعه اولی که قرار بود پروژهای رو پرزنت کنیم، مطمئن بودم که من اون کار رو نخواهم کرد. اطمینان داشتم یکی دیگه از اعضای گروهم اینکارو میکنه.
دفعه دوم و سوم هم همینجور. متاسفانه هرچقدرم که آدما فرار کنن، بازم محشر کبرایی هست. رسیدیم به ارائههای فردی. راه فراری نبود. ارائه دادم. عالی بودم و همه ایستاده برام دست زدن؟ نه! ولی پذیرفتم! پذیرفتم که میشه معمولی بود و نمرد! مهم این نیس که عالی باشی، مهم اینه که رشد کنی.
تو ارائه گروهی بعدی، به هم تیمیم گفتم که بیا 2تایی ارائه بدیم. دیگه میتونستم استقبال کنم. استرسم خیلی کم باشه. میتونستم گاهی تو مکالمهها و بحثها شرکت کنم و همه اینا دستاوردهای بزرگی بود برام. شاید سالهاست که غول کمالگرایی درونم رو نتونسته بودم رام کنم.
آموزههای من از اونجا، یه دنیاست. هر لحظه رفتار مدیر شرکت قند و نبات هم درس بود برام. میزان شوخ طبعی و جدی بودن، میزان صمیمیت و حفظ فاصله و همه رفتاراش به جا و به اندازه بود. رفتارهای من مث غذایی بود که یه آدم ناوارد پخته. یه روز نمکش زیاده و یه روز یادش رفته زردچوبه بریزه و یه روز برنج شفته شده! نحوه رفتار مدیر شرکت قند و نبات مثل بهترین غذا تو بهترین رستورانهای دنیاست. با هر قاشقی که میخوری، مدهوش میشی و میگی چطور میشه همچین چیزی پخت آخه!
نمیدونم اونجا خواهم موند یا نه ولی این تجربهای بود که خیلی حیف میشد اگه به اشتراک نمیذاشتم و دوس دارم بگم با تجربهها متعددم تو شرکتهای مختلف و حوزههای مختلف، کاش یکی از این شرکتا ذرهای از تخصص، فرهنگ سازمانی و محبوبیت شرکت قند و نبات رو داشتن.
همین.