فاطِمه_اِف.ميم_
فاطِمه_اِف.ميم_
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

دل،خانه خدا !


دل خانه خداست اما كوچك است،كوچك بود؛به كوچكي بي خدايي و تنهايي اما وقتي مهمان مي شود خدا ميشود خالق،دل ديگر حقير نميماند كوچك نمي ماند بزرگ ميشود به عظمت دريا به پهنه ي شهر،به وسعت دنيا،دنيايي كه پيش از اينها جايي براي خوردن بود و خفتن!

البته ايراد از دل نيست از دنياهم نيست؛ايراد از فريبنده هاي هستي است.فريبنده هايي كه گاهي شيرينيش ميزند به زندگي شيرين،به زندگي سالم،به روزگار با خدايي و مهر.

اما خدا هم مهمان نيست،صاحب خانه است؛صاحب خانه اي كه از بزرگي و كرامتش به انسان بخشيد تا ببخشد.

ببخشد به همان هايي كه دل شان خانه خدا هست و نيست؛دلشان مهربان هست و نيست.وحتي اگر نيست باشد؛بشود.ببيند كه انسان ها هنوز هم روح خدايي دارند؛ببيند كه در اين كوچه پس كوچه هاي شلوغ شهر؛درميان اين همه خنده و اشك و درد كسي هم هست كه حواسش به همه باشد.

خدايي كه كريم هارا ميكند وسيله تا بنده اي بي روزي نماند؛كه اگرهم مي ماند،ايراد از گرسنه نيست،از كوچه هاي تنگ و كاه گلي شهر هم نيست،ايراد از من و تويي است كه كوتاهي ميكنيم و احترام صاحب خانه دل را نگاه نميداريم.

همان خدايي كه حرف همه را مي شنود؛حرف *دل* همه را ميشنود،مي داند چه ميگذرد از ذهنت از دنياي افكارت كه گاهي ناخواسته ميشود خلاف خواسته ات،خلاف خواسته مهربان بي همتا؛خدا...

اما او مي بخشد او حق خود را نمي خواهد؛حق مخلوقش اما،فرق ميكند.نمي بخشد يعني مخلوق نمي بخشد!

بنده اش وقتي روي ديگري خطا ميكند؛از خانه خود مي رود اما نه با اولين اشتباه؛او تنها در دل سياه نمي ماند.سياهي نه به رنگ شب،سياهي شب آرامش است.اما سياهي دل خبر خوش نمي دهد،بد مي گويد؛مي گويد:«كسي در فرمان هاي روز و شبت دخيل است كه خدا نيست.» واين بدترين خبري است كه مي شنوي، كه عادل و روزي ده از خانه ات رفته؛از خانه *خودش* رفته !

همان قصري كه حالا شده ويرانه اي امن براي گذر رهگذراني كه آن ها هم بي صاحب خانه اند و فرمان روزگارشان به حق نيست.

ايراد از رهگذر سياه دل نيست،ايراد از دل به سياهي قهر نيست،ايراد از مني است ،صبوري كه صبوري را به مادران آموخته از خانه اش دل زده كردم ؛اما خدا بخشنده است.راهي بود و هست براي جبران.

«خدا مي بخشد»

پ.ن:اين انشايي بود از سه يا شايد دو سال پيش_امتحان انشا ي پايان ترم:)_شايد زيبا نباشد يا هرچه اما براي من لبريز از مهر است،براي مني كه مدتهاست ديگر اميدوار نمينويسم حتي اميد به آنكس كه بايد،خدا...

من اينروزها _كه به ماه و حتي سال ميكشد_خسته مي نويسم از خستگي ،نا اميد مينويسم از اميد_ي كه نيست_خاموش مي نويسم از تيرگي و الي الابد از *بدي تا بدي*...

زيبايي اين نوشته نسبتا خاك خورده برايم همين بود،اميد مشهود در سطور...

همين:)

همين اميدي كه همه چيز است.

پ.ن2:ديگر اينكه به ياد دارم آن سال در دوران امتحانات، كتاب قيدارِ اميرخاني را به هزار دردسر قرض گرفته بودم به دردسر هاي فراوان تر_خيلي،حالا بماند._خواندمش،و حالا كه بعد از گذشت مدتها متني را خواندم كه نا خواگاه تاثير پذيرفته بود از قيدار و راه و رسم نوشتنش.

و كتابها چه در خاطر ثبت مي شوند و چه خاطره ها كه نمي سازند _و چه نوستالژي بهتر از كتاب_

فاطِمه

_اِف.ميم_



كتاباميرخانيانشاخداخانه
اينروزها فقط ميكوشم كه از لغزش قدم هايم بكاهم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید