کتاب "پروژه شادی" را زمانی دیدم که از یافتن یک شادی در طول یک ماه گذشته، یک هفته گذشته و حتی امروز زندگی ناامید شده بودم. قبل از خواندن کتاب با دیدن طراحی روی جلد، شخصیتِ قضاوت کننده ام با اطمینان گفت که این هم یک کتابِ بازاری با ایده های غیر واقعی است. اما من به شناختن شادی نیاز داشتم اگر چه در پست قبلی شادی عزیزم را به شما معرفی کرده بودم اما شادی بیشتری برای ساختن جملات انگلیسی و همچنین نوشتنِ داستان نیاز داشتم.
مانند یک متهم که به دادگاه کشانده می شود تا حکمی را که قبلا صادر شده است را بشنود، کتاب را روی میز گذاشتم و با شک و تردید به دنبال نقطه ضعفی در مقدمه و فهرست مطالب، جستجو کردم. یک نفر قبل از من با روش باز جو ها با یک مداد زیر هر مطلبی را که به نظرش مهم بوده را خط کشیده بود. ( از نظر من گناهی بدتر از نوشتن در صفحات کتاب نیست به خصوص کتاب های کتابخانه!)
"گریچن رابین" به درستی در ابتدای کتاب اشاره می کند که "این کتاب شرح پروژه شادی من است، که بر اساس شرایط، ارزش ها و علایق خاص من پایه گذاری شده است." و به نظر من هم استفاده از تجربه موفق یک نفر دیگر هیچ اشکالی ندارد.
یک روز صبح او در حالی که از داخل اتوبوس به قطره های بارانی که روی شیشه می لغزند نگاه می کند به این پی می برد که:
" من با ریسک هدر دادن زندگی ام روبرو بودم."
و بعد از خودش می پرسد:
"اما من از زندگی چه می خواهم؟ خب، می خواهم شاد باشم."
و مشکل اصلی نمایان می شود. او هیچگاه به اینکه چه چیز باعث خوشحالی اش می شود و یا اینکه چطور می تواند خوشحال باشد، فکر نکرده بود. او زندگی، ازدواج، خانه، شغل، بچه ها و روابطش را مرور می کند و به این نتیجه می رسد که :
"من گرفتار شکایت های پیش پا افتاده و بحران های گذرا و خسته از نبرد با ذات خود، اغلب قادر نبودم شکوه آنچه را که داشتم درک کنم."
و اینجا شخصیت غُرغُروی من با بدبینی همیشگی و زبان تند تیزش حرف های زشتی در مورد خانم رابین زد که من با نهایت خویشتنداری با حفظ مفهوم اصلی و ویرایش های فراوان صحبت هایش را بازگو می کنم.
"این خانم می خواهد برای من نسخه بپیچد که برو برای همه چیز شکر گذاری کن! امروز قلب عزیزم ممنونم که بدون خستگی تلاش می کنی! و بعد یکی یکی اعضای بدن!
فردا هم به خاطر اینکه نان می خورم یا آب از گلویم پایین می رود یا می توانم گریه کنم یا ..."
در ادامه خواندن متوجه شدم که نویسنده در مواجهه رویای شادی و یافتن شادی دست به انتخاب دشواری زده است. او تلاش کرده تا شادی را در هر لحظه و هر مکانی که می تواند بسازد. نمونه ای از مثال
و اینجا بود که از سبک نویسنده خوشم آمد و برای دنبال کردن تجربه او مصمم شدم. در ضمنِ خواندن کتاب به جستجوی عنوان انگلیسی آن "The happiness project"، در سایت های خارجی، متوجه شدم که افراد زیادی با هدفِ دنبال کردن تجربیات نویسنده با پروژه شادی او همراه شده بودند.
جایی که او می گوید:
"به دو نتیجه رسیدم: یکی این که می توانستم شادتر از این که هستم باشم و دیگر این که زندگی ام تغییر نمی کرد، مگر این که خودم تغییرش دهم."
شاید با فاصله زمانی و مکانی زیاد اما من هم درست به این نتیجه رسیده بودم که یک تمرین ساده زبان انگلیسی من را به جایی کشانده بود که برای یافتنِ مفهوم شادی در تکاپو بودم. به خودم گفتم شاید بهتر باشد به دروغ از شادی بنویسم اما برای یافتن شادی مشتاق تر شدم. چیزی که کتاب گریچن را از دیگر کتاب های با جملات مثبت و موفقیت های رویایی متمایز می کرد شروع کار او با تحقیق های گسترده در زمینه شادی بود.
بر اساس تحقیقاتی که قبل از شروع پروژه داشت او به این نکته پی برد که :
" مهم ترین عامل شادی، پیوند های اجتماعی است."
او با بررسی موضوعات " ازدواج" ، " فرزند پروری" و " دوستی" به این دیدگاه دست یافت که شادی تا حد زیادی به نگرش فردی مرتبط است. بنابر این او " معنویت" و " نوع نگرش" را هم به فهرست شادی خود اضافه کرد.
او برای شروع پروژه اش جدولی را تنظیم کرد که با تصمیم هایی که قصد دارد عملی کند، پُر شده بود. قبل از آغاز به کار، او متعهد می شود که هر ماه فقط به کاری که برای آن برنامه ریزی انجام داده است بپردازد.
درست در همین لحظه، شخصیت غُرغُروی من با بدبینی بی همتایی که دارد با یک ظرف پُر از پاپ کورن پنیری( یا شکوفه یا همان اسمی که بهتر می دانید!) با سلاح انگشتِ اشاره ای که در هوا مانند "پرچم دیدی بهت گفته بودم"، تکان می داد گفت :
"ببین وقتی میگم این خانمه یِ چیزیش میشه!!! آخه سیر چه خبر از حال گشنه داره! اینا چه می دونن ما برای یک ساعت دیگه هم نمی تونیم برنامه ریزی کنیم! چه برسه یک سال تمام...."
گرچه به عنوان یک خاورمیانه ای زخم خورده او را درک می کردم اما به عنوان یک انسان هنوز برای شادی دلتنگ بودم.
این مطلب ادامه دارد...