Marny
Marny
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

Block

اردیبهشت هفته ی آخر.

شنبه نسبتا کسل کننده بود. مخصوصا کلاس ایمنی و استاد احمقش. ولی بعد که داشتم برمیگشتم با حسنا حرف زدم و تو راه ضدآفتاب خریدم.

یکشنبه با کسلی شروع شد و با استرس امتحان مورفو ادامه پیدا کرد. مولر اول ماگزیلا رو تراشیدم. فکر نمیکردم خیلی خوب باشه ولی استاد گفت آفرین و ۱۹ شدم. یکشنبه ی طولانی با خستگی، مقداری خشم و نتنفر به پایان رسید. گفته بودم که یکشنبه ها بیشتر از همیشه چهره ی آنتی سوشیالم رو نشون میدم.

مولر اول ماگزیلا تراش استاد کوهستانی
مولر اول ماگزیلا تراش استاد کوهستانی


دوشنبه سعی کردم درس بخونم و عجله کنم تا به کارام برسم. از دست مامانم دلگیر شدم. نمیدونم...شاید حق داشت.

سه شنبه خیلی سخت بود. تقریبا تا صبح بیدار بودم و پاتولوژی لعنتی تموم نمیشد. درمانده شدم از حجمی که مونده بود و بعد کم‌کم بیخیال و حدود ۴ صبح خوابیدم و فردا صبحش ۸ سر کلاس بودم. شبای امتحان واقعا شبای عجیبی هستن. غیر قابل تحمل، پر از فکرا و خیالای عجیب غریب و ترسناک. همه ی سعیم رو میکنم که رنج شبای امتحان رو برای خودم کمتر کنم.

چهارشنبه خسته و استرسی بودم. امتحان پاتولوژی به طرز معجزه واری قابل جواب دادن بود و خوشحالم کرد. بقیه ی روز سعی کردم خوب رفتار کنم. برگشتم خونه قرار بود مهمون بیاد. یکم کمک کردم و بعد چند ساعتی خوابیدم. مهمونای خیلی خوبی بودن. دایی حسین و همسرش. پیرمرد دوست داشتنی و با محبت، امیدوارم حالا حالا ها خبر مردنت رو نشنوم.


پنجشنبه با مهمون داری ادامه پیدا کرد.صبح که بیدار شدم و خواستم دوباره بخوابم یه سری افکار اجازه نداد. پنجشنبه به بطالت گذشت. کار مفیدی نکردم. اما...اما پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ یکی از هیجان انگیز ترین روزای زندگیم بود به خاطر یک پیام و چتی که در ادامش داشتم. زیبا بود گرچه چیز خاصی نبود ولی از یکنواختی دراومدم. شب تا ۴ بیدار بودم و فکر میکردم به این چند تا پیام ساده و مسخره. شاید بعد ها بتونم بهتر درموردش صحبت کنم. امیدوارم از این پیام ها و چت ها زیاد داشته باشم و برام عادی بشه.

جمعه اتاقم رو مرتب کردم. احتمالا به خاطر چت شب قبلش، بعد از مدت ها حوصله ی تمیزکاری داشتم. تا ساعت۴ طول کشید و بعدش هم مامانم اصرار کرد که بریم بیرون...پس جمعه هم به بطالت و درس نخوندن و البته کلی فکر و خیال و گاهی ذوق کردن و گاهی سرزنش کردن خودم گذشت.

اردیبهشت رو دوست داشتم. شاید به خاطر بیست و هفتمش.

ولی ولی ولی من متنفرم از اینکه درس نمیخونم. حسودیم میشه وقتی میبینم کسی داره درس میخونه و بلده. من نباید این طور باشم باید خیلی بیشتر درس بخونم. این هفته سعی میکنم حداقل ۴ ساعت رو داشته باشم روزانه. و چهارشنبه ۹ خرداد میرم امتحان رانندگی رو میدم.

شب به خیر

پی‌نوشت: ولی تو نمیدونی من دیشب چه حسی داشتم وقتی از خواب بیدار شدم و نوتیف پیامش رو دیدم...واقعا سوپرایز شدم.

روزمرهدوست‌داشتنی
من فقط تصمیم گرفتم که بیشتر بنویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید