شرحی از یک روز چرت.
ساعت هفت و هجده دقیقه با صدای الارم گوشی و صدای مبهم پدرم از خواب بیدار میشم . مادرم دیروز تهدید ام کرده بود امروز باید حتمن آزمون رو بدم و هیچ جوره راه نداره نرم چون2تا آزمون رو پشت سر هم غیبت کردم. شخصیتم طوریه که حتی اگر قرار باشه بمیرم کاری رو که دوست ندارم انجام نمیدم حتی خدا هم نمیتونه محبورم کنه. دیشب تا دیروقت بیدار بودم نیمدونم چراا چند روزه خوابم نمیبره احساس میکنم شکستم و همه چیزایی که تا الان براشون تلاش کرده بودم رو به باد دادم. تا ساعت حدودن4صبح بیدار بودم و اصلن قصد رفتن و ازمون دادن نداشتم. این روزا واضاع و احوالم اوکی نیست . پدر و مادرمم بیشتر از همه میرن رو مخم.......
با یه جرو بحث کوچیک صبح دل انگیز و چرت ام رو شروع کردم تا جایی که کار به جاهای باریک کشیده شد و کلن اعصابم خط خطی شد. مادرم هر جوری بود مجبورم کرد برم سرجلسه درواقع مجبور که نه تهدید کلمه بهتریه. پسر خالم همسن خودمه میگفت فقط واسه اینکه دهن پدر و مادرشو ببنده میره سرجلسه و حتی یک کلمه هم خوب نخونده.
اصلن ولش کنن لعنت به هرچی درس و تست و ازمونه.... با عرض پوزش هم لعنت به قلم چی کوفتی که فقط پول پارو میکنه/ لعنت به این سیستم اموزشی که کاری کرده فقط مافیای کنکور روز به روز پولدار تر بشن / دانش اموزا روز به روز بد بخت تر و افسرده تر/ خودشونم که هر از چندگاهی انگاری سیرک راه انداختن مصوبه تصویب میکنن....
به هر بدبختی بود رفتم سرجلسه ازمون درسای اختصاصی رو نخونده بودم و فقط به امید چیزایی که قبلن بلد بودم رفتم. درسای عمومی بد نبود یکمی ازشون خونده بودم و یه چیزایی بلد بودم.
اونقدری دلم نمیخواست برم که حتی به سرم زد آزمون رو بپیچونم و فقط تا در مدرسه برم و بعد از رفتم مادرم برم توی خیابونا مثل یه ولگرد بگردم و بعداز2ساعت برگردم و انگار که هیچ کار اشتباهی نکردم برگردم خونه دوباره با خودم گفتم ولش کن اصلن چه کاریه جهنم و ضرر میرم میدم اخر دنیا که نیست / بذار گند بزنم تا حالم جا بیاد اصلن انگار جدی جدی مرض خودآزاری پیدا کردم.....
به مادرم گفتم نمیخوام هیچ کس بیاد دنبالم از مدرسه تا خونه رو پیداه برگشتم میخواستم با خودم تنها باشم و کمی فکر بکنم که چطور از این وضیعت شخمی خودم رو نجات بدم؟! چه غلطی باید بکنم. تو راه اومدن یه نوشابه زدم با دوتا ویفر ترکیب بدی نبود ولی نوشابه تلخ بود. کل راه رو تاخونه قدم زنان و انگار هیچ اتفاقی نیافتاده راه رفتم. برام مهم نبود چه گندی زدم تو زندگیم. رفتم نشستم رو یه سکو و داشتم نوشابه ام رو میخوردم که یهو دختر همسایمون بیرون اومد. کوچولو و ریزه میزه اس چند کلمه باهاش حرف زدم و گذاشتمش رو سکو نمیدونم چی شد خواستم بلندشم دیدم مانتوم به یه میخ گیر کرده و پاره شده حالا زیادم مهم نبود ولی گفتم اینم شانس ماست. کلن روز چرت بودی و حسابی حالم گرفته شد.
باید دست به یه ی کار متفاوت بزنم/ دیگه از فرار کردن خسته شدم / از بهونه آوردن/ از در رفتن از زیر کارام/ انگاری بهونام جدنی ته کشیدن.
نمیدونم شاید از امروز مثل آدم رفتار کردم و.....تمام کارامو جبران کردم شاید ام مثل همیشه جوگیر شده باشم .... چیزی معلوم نیست همه چیز مبهمه!