«به همه آن هایی که شبیه تو هستند، محتاجم»
سه ماه پیش وقتی با برادرش خوابیدم، این را گفتم.
تمام راه ها را امتحان کرده بودم و به نظرم آمده بود شاید این تنها راهی باشد که کمی مرا ببیند.
آرام بود و ساکت
توی آن ده سال زندگیِ کسالت باری که باهم داشتیم هیچوقت هیچکدام از دعواهایمان بیشتر از بیست دقیقه طول نکشیده بود.
که از آن بیست دقیقه هم، هجده دقیقه اش را من داد و بیداد کرده بودم و آن دو دقیقه باقی مانده او همهی تقصیر ها را گردن گرفته بود.
جوری که انگار اصلا برایش مهم نباشد.
نه من و نه هرچیزی که به من ربط داشته باشد.
توی مهمانی ها، اگر با همه ی مردها بلندبلند هم میخندیدم حتی سرش را برنمیگرداند
تا حداقل بخواهد بفهمد دلیلِ کوفتیِ این خنده های مصنوعیِ بلند چیست
حتی یک بار از قصد خودم را انداخته بودم توی بغل یکی از مردهای توی مهمانی و لب هایش را بوسیده بودم.
مردک بیچاره تا گوش هایش سرخ شده بود و سعی کرده بود تا مرا از خودش جدا کند
خوشتیپ و خوش قیافه بود
فکر کرده بودم این بار دیگر یک کاری خواهد کرد
مثلا کمی ابروهایش در هم برود
یا با یک تک سرفه بخواهد مرا متوجه خودش کند
یا حتی برای چند ثانیه هم که شده به چشمانم زل بزند.
توی ماشین، موقع برگشت فقط گفته بود شاید بهتر باشد کمتر الکل بخورم.
همین
اصلا با برادرش خوابیدم تا سرم داد بزند
آن قدر کتکم بزند تا خون بالا بیاورم
تمام زندگی ام را به هم بریزد
و اخر سر بپرسد چرا
اصلا من دنبال شنیدنِ همین "چرا" بودم
آن وقت بهش میگفتم چون به او محتاجم
تنها به او نه آن برادر وحشیِ لعنتی اش که هیچ شباهتی هم به او نداشت
محتاجم به توجهش
به نگاه هایش
به اینکه حس کنم دوستم دارد
رویم غیرت دارد
و اینکه برایش مهم هستم.
اما او چه کار کرده بود..!
برای خودش یک لیوان چای ریخته بود
روی کاناپه لم داده بود
تلویزیون را روشن کرده بود
نفس عمیقی کشیده بود
وگفته بود
«بالاخره تمام شد»