فِ_اَلف
فِ_اَلف
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

بندانگشتی

دستگیره در را فشار داد

چیزی با صدای جیرینگ محکم افتاد روی پاهایش

پایین را نگاه کرد و دسته کلید پنج تایی را دید، همان کلیدهایی که یک ماه است گم شده!

توی این یک ماه همه جای خانه را زیر و رو کرده بود اما پیدا نکرده بودش

زیر فرش،

توی شومینه،

یا توی بالشت خانوم جان ، همان بالشت رنگ و رو رفته اش که همه چیز را تویش قایم میکرد

حتی رفته بود توی دستشویی و توی افتابه‌ی مسی را هم گشته بود

اخر چند وقت پیش دندان‌های مصنوعی خانوم جان را از همانجا پیدا کرده بود

خانم جان حواس درست حسابی که نداشت هر ظرف آبی که میدید خیال میکرد میتواند دهانش را باز کند، دندان ها را بکشد بیرون و زارت بیندازد تویش.

آن دفعه هم وقتی توی مستراح داشته کارش را میکرده، چشمش افتاده به افتابه و با خودش فکر کرده دیگر حوصله ندارد دندان هایش را توی دهانش نگه دارد و این افتابه چقدر پرآب است

به به و زارت انداخته آن تو.

به هرحال مساله گم شدن دسته کلید نبود.

مساله این بود که بعد از گم شدن دسته کلید خیلی چیزهای دیگر هم همراهش گم شده بود.

مثلا یک لنگه دمپایی انگشتیِ خال خالی که همیشه حامد برش میداشت و میرفت سرکوچه با دوستاش کارت بازی.

لنگه دیگر همان دمپایی را پارسال عید که رفته بودند شمال توی دریا گم کرده بود.

یا آن سبد پلاستیکی سبز رنگی که مامانش همیشه باهاش برنج ابکش میکرد.

همان سبد که یک بار وقتی توی حیاط، شمسی و نگین ظرف های شسته شده را گذاشته بودند تویش و موقعی که بلندش کرده بودند تا ببرند توی اشپزخانه به اندازه ی یک خیار زیرش دهن باز کرده بود

از همه مهم تر جامدادیِ خودش بود.

همان جامدادی ای که با مدادهای بند انگشتی اش پرش کرده بود.

کلی طول کشیده بود تا این کلکسیون را جمع آوری کند.

مدادهایی که تا جایی که میتوانستند چیز نوشته بودند و تراش شده بودند، به قدری که دیگر بین انگشت شست و سبابه جا نمیگرفتند.

همه ی مدادهایش را میشناخت.

مثلا میدانست از بین آن همه مدادِ اندازه ی بند انگشت_ که به زحمت طرح روی مداد تشخیص داده میشد _ اولین مداد گلی ای که باهاش خط فاصله کشیده بود، کدام است

تا به حال یازده بار آن ها را از دست مامانش، که هرسال عید موقع خانه تکانی میخواست بریزد بیرون نجات داده بود.

شمرده بود.

یازده تا عید..

یازده تا خانه تکانی..

عمری بود برای خودش!

مامانش داد زد:

«کی بود در زد گلی، چیکار داره..؟»

تازه یادش افتاد

در را کامل باز کرد و دوید وسط کوچه.

همه ی کوچه را با چشم‌هاش دور زد

هیچ کس نبود

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید