فِ_اَلف
فِ_اَلف
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

خاموشی

دروغه اگر بگم هنوز هم چیزی توی قفسه سینه ام میجوشه.
دیگه مثل قبل تر ها نیست؛
خاموشم.
یک خاموشی سنگین اما.
انگار برای نوشتن پیر شدم
قبل تر احساسات تازه تری داشتم
تازه تر ، شدید تر و برّنده تر..
هر احساسی برام تازگی داشت و با شدت زیادی از سلول های تنم میگذشت و خراش های تیزتر و عمیق تری روی روانم برجا میگذاشت.
پرسید هنوزم هم خلاقی؟
گفتم نه، دیگه ترومای سنگینی از سر نگذروندم که خلاقیتم فوران کنه..!
راست گفتم.
دیگه زخم ها خون ریزی ندارند؛ فقط سنگین ام میکنند.
همه چیز کهنه اس
مثل یک بریدگی عمیق روی آرنج دستت که توی 8 سالگی وقتی از روی دوچرخه افتادی زمین با 5 تا بخیه بسته شده.
دیگه بابتش درد نمیکشی فقط گاهی که به خارش میوفته دستت رو میچرخونی و به رد بخیه ها نگاه میکنی و نمیفهمی چرا میخاره.
احساساتی که دارم هم مثل زخم روی آرنج م شده.
روی زخم هام گوشت اضافه آورده و یه برآمدگی جزئی که با لمس فهمیده میشه.
کهنه اس..
دیگه موقع زخم خوردن، احساس سوزش توی قفسه سینه ام نمیپیچه که بخوام در مورد چگونگی نحوه پخش این سوزش توی تنم حرف بزنم.
فقط این گوشت های اضافه ی روی زخم ها سنگینم کرده ،همین.
یه گلوله فلزی سنگین شدم
که گاهی خودم رو به سمت ادم ها پرتاب میکنم
البته نه به قصد صدمه زدن، به قصد ترسیدن و فراری دادنشان.




.


خاموشگلوله
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید