فِ_اَلف
فِ_اَلف
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

پس لرزه

«صداشو میشنوم
داره هق هق میکنه
به خدا همینجاست» 
از یک ساعت پیش چسبیده ام به امدادگر هلال احمر و التماسش میکنم تا این قسمت را بگردد  «خانوم توروخدا عقب واستا
آوار تازه ریخته
سسته
به خدا پیداش می‌کنم  فقط عقب واستا» 
چند امدادگر شروع کردند به گشتن.   «اقا صداش از اون زیر میاد
اقا به خدا قسم بچه ام همونجاس» 
هرشب کنار خودم میخوابید
اما دیشب گفت دیگر بزرگ شده و میخواهد توی اتاق خودش بخوابد. 
کاش نمیگذاشتم برود  «حامد مراقب باش  این تیرآهنه فقط نصفش به این دیوار زرده تکیه داده
اگه از زیرش در بره
تمومه
دیوار که بریزه همه ی آواری که پشتش جمع شده اونام میریزه
بیا اینطرف واستا» 
امدادگر به چشم هایم خیره شد و از جایش تکان نخورد 
ناگهان سرش را انداخت پایین و خم شد  «صداشو میشنوم» 
پاهایم سست شد
شروع کرد به جابه جا کردن آوار   اجرها، تابلوی ان یکادی که از وسط نصف شده بود، سر جداشده ی عروسکی که تازه برایش خریده بودم 
آن قدر همه چیز را کنار زد تا انگشت های کوچک لاک خورده ی  پایش پیدا شد
نفسم بالا نمی‌آمد 
بلوکه ها و اجرها و خاک را از روی تن دختر کوچکم  کنار میزد 
دیدم که دست انداخت زیرش و ارام کشیدش بالا
و  گرفت توی بغلش  سرش را گذاشت روی قفسه سینه اش و لبخند زد
زنده بود
دستم را گرفتم جلوی دهنم تا صدای فریادم بلند نشود
داشت می آمد به سمتم که زمین زیر پایمان دوباره لغزید  «یا ابلفضل..  پس لرزه اس، پس لرزه اس
پناه بگیرین» 
نشستم روی زمین.   دیدم که  تیرآهن از لبه ی دیوار کنار رفت 
دیوار لرزید و فرو ریخت و سونامیِ آوار خراب شد روی تن امدادگری که دخترتازه  نجات یافته ام توی بغلش بود


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید