همه چیز از یه پیام تلگرام ساده شروع شد. یکی از رفقای قدیمیام، سعید، از یه نقشه گنج خانوادگی حرف میزد که تازگیها تو وسایل قدیمی خونه مادربزرگش پیدا کرده بود. نقشه میگفت که یه گنج باستانی تو یکی از روستاهای دورافتاده شمال کشور دفن شده.
سعید با کلی هیجان اومد و گفت که ما هم بیایم دنبال این گنج بگردیم. ما هم که عاشق ماجراجویی، بیمعطلی قبول کردیم. نقشهای که سعید نشونمون داد، خیلی قدیمی و معتبر به نظر میرسید؛ همهچیز واقعی به نظر میاومد.
روز بعد، با تجهیزات کامل و نقشه در دست، به سمت روستا حرکت کردیم. بعد از چند ساعت رانندگی تو جادههای پیچدرپیچ و سرسبز شمال، رسیدیم به یه روستای کوچیک و خلوت. روستا به قدری کوچیک بود که به سختی چند تا خونه توش پیدا میشد. از یکی از پیرمردای روستا درباره نقشه و محل گنج پرسیدیم، و اونم با یه نگاه عجیب و مرموز بهمون گفت: "اینجا پر از افسانهها و رازهاست. بهتره حواستون باشه."
این حرفهای پیرمرد نهتنها ما رو منصرف نکرد، بلکه بیشتر تشویق شدیم که دنبال گنج بریم. به سمت جایی که نقشه نشون میداد حرکت کردیم. مسیر پر از بوتهها و درختهای انبوه بود و هر قدمی که برمیداشتیم، حس میکردیم که به یه راز بزرگ نزدیکتر میشیم.
بعد از یه ساعت جستوجو تو جنگل، رسیدیم به یه تپه کوچیک که دقیقاً با نقشه همخونی داشت. سعید با هیجان گفت: "اینجاست! باید همینجا باشه!" با بیلهایی که آورده بودیم، شروع کردیم به کندن زمین. ساعتها گذشت و هر چی بیشتر میکندیم، چیزی پیدا نمیشد.
با هر بار فرو رفتن بیل تو زمین، امیدمون کمتر میشد. همه خسته و عصبانی بودیم، اما سعید همچنان اصرار داشت که گنج اینجاست. بالاخره، وقتی که دیگه کاملاً ناامید شده بودیم و دست از کار کشیدیم، سعید یهو شروع کرد به خندیدن. اولش فکر کردیم که از خستگی یا ناامیدی داره میخنده، اما بعد از چند لحظه فهمیدیم که یه چیز دیگهای پشت این خندههاست.
سعید که حالا از خنده افتاده بود، گفت: "بچهها، نمیدونم چطوری بگم، ولی... همه اینا یه شوخی بود!"
ما با دهنهای باز و چشمهای گرد به سعید نگاه میکردیم. اونم با صدای آرومتر ادامه داد: "نقشهای که دیدید، یه نقشه جعلی بود که من با کمک یکی از رفقام درست کرده بودم. میخواستم ببینم تا کجا میتونم شما رو سر کار بذارم!"
سکوت سنگینی بر جمع ما حاکم شد. هیچکس نمیدونست چی بگه، همه ما میخواستیم فک سعید رو خورد کنیم و بندازیمش تو همون چالهای که کندیم.
ولی وقتی به نبوغش تو سر کار گذاشتن فکر کردیم، همه چیز عوض شد و بیخیالش شدیم.
یه ماجرای سرکاری تمامعیار که هنوزم هر وقت بهش فکر میکنیم، یادمون میاره که چطوری با یه داستان خوب میشه همه رو سر کار گذاشت!