دکه ی سیگارفروشی قرص ترک اعتیاد میفروخت
قصاب گیاه خوار شده بود و سبزی میفروخت
سیاستمداران جز عشق و صداقت هیچ لایحه ای نداشتند ، کسب و کار وکلا کساد شده بود چون اینجا کسی از دیگری شکایتی نداشت
مردان و زنانی گوشه ی خیابان ها مینشستند و به دیگران سکه و زر میدادند و از آنها لبخند میخواستند و همه آنها را با احترام <<گدا>> مینامیدند .
دزدان در سکوت به جیب ها و خانه های دیگران نفوذ میکردند و چیزی برای آن ها جا میگذاشتند تا شاید وقتی از این که دزد به آنها زده آگاه شدند ، خنده ای بزرگ بر لبهایشان آشکار شود
همه اعتراض میکردند که صلحِ زیادی آنان را خسته کرده است آنها از اینکه تا این حد در تصمیمات کشور سهم داشتند معترض بودند ، پدربزرگان داستان هایی از قدیم میگفتند که چگونه ظلم و استبداد در دنیایشان پر بوده و کودکان با حیرت میپرسیدند: (( واقعا پدر بزرگ؟ )) و آرزو میکردند کاش در آن دنیا فرصت زندگی داشتند
هرجا که پول نداشتی چیزی بخری تو را بدون صف راه میانداختند زیرا کاسبان اینجا بجای چرتکه و ترازو ، قران به دست داشتند
مردم در حالی که سرشان در کتاب هایشان بود بهم میخوردند و طرفین از هم عذر میخواستند
کسی در مترو در کتاب دیگری سرک نمیکشید و کودکانی دائم از این سر تا آن سر راه میرفتند و بلند بلند کتاب میخواندند و انگار مایه عذاب همگان بودند اما از دست کسی کاری برنمیامد چون آن کودکان زیبا تحت حمایت شهرداری بودند
اگر کسی درخیابان اشک میریخت همه دور او حلقه میزدند تا مبادا کسی ببیند و سپس به نوبت او را در آغوش میگرفتند
به تازگی حتی گشتی در شهر میگشت و آدم های تنها را به جرم تنهایی توبیخ میکرد و اگر زنی را میدیدند که در تاریکی فرورفته است او را به زیبایی ترغیب میکردند