آقا نوری!
آقا نوری!
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

مغازه زندگی!

غصه دار بود.سنگین و آرام قدم بر می داشت.از دندان فشردنش و مشت های درهمش می شد فهمید که در تصمیمش بسیار مصمم است.بی هدف اول خیابان را گرفته بود تا به انتهای آن برسد.البته برای او با هدف بود.

خودکشی از روی پل

پلی که بسیار از هیاهوی شهر دور است و به او ثابت می کند که زندگی بدون او در جریان است.زندگی که هیچوقت برای او این معنا را نمی داد.زندگی برای مردم شهر،زندگی بود اما برای او مردگی محض بود.آنقدر از این مردگی خسته شده بود که می خواست دست به دامان مرگ شود و خود را از این مهلکه نجات دهد.ببین دنیا چقدر برایت تنگ و تاریک می شود که تو مجبور می شوی از مرگ طلب نجات برای رهایی ابدی بکنی.

مردم با تعجب نگاهش می کردند.از طرز راه رفتن او حیرت زده بودند.اهمیتی نمی داد.تا چند دقیقه دیگر برای هیچ کس اهمیتی نداشت.چرا داشت.برای مسئولین شهرش داشت.او را به چشم آمار خودکشی شهرشان می دیدند.دنیای عجیبی شده.به جای اینکه بپرسند چرا خودکشی می کنی؟زنده ات نگه می دارند تا به مردگی ات ادامه بدی و این برای کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد،بی اهمیت ترین موضوع دنیاست.



چیزی تا پل نمانده.دست هایش می لرزید. با اینکه کاملا به کارش مصمم بود اما استرس عجیبی او را در بر گرفته بود.اما این فشار هیچگاه اورا از خودکشی منصرف نکرد.تنها این ها بخشی از پاسخ فیزیولوژیکی بدن به کاری که می خواست انجام بدهد بود. البته بعد چند ثانیه لرزش دست و فشار روانی اش قطع شد.چیز عجیبی دید که او را از رفتن به پل بازداشت.تا به حال این مغازه را در این خیابان و مخصوصا نزدیک این پل ندیده بود.نام آن مغازه،مغازه ی زندگی بود.ناخواسته به سمت مغازه رفت و وارد آن شد.فضای عجیبی داشت.مغازه خالی خالی بود و تنها یک صندلی آهنی قدیمی و یک ویلچر در روبروی هم قرار داشت که پیرمردی بر روی ویلچر نشسته بود.روی دیوارش نمای چوب،کار شده بود که فضای اتاق را گرم تر نشان می داد.کف اتاق هم پارکت سبز پرنگی خودنمایی می کرد.فضای اتاق حس و حال خوبی به او داده بود و او را مسحور خود کرده بود.

-سلام پسرم

+...

-بیا تو خجالت نکش.

+...

-بیا رو این صندلی بشین یه گپی بزنیم.دیر نمیشه.وقت زیاد داری.

او سرجایش خشکش زده بود اما با اصرار پیرمرد آرام قدم برداشت و بر روی صندلی نشست.

-خب پسرم،نمی خوای حرفی بزنی؟

+...(سرش پایین بود و چیزی نمی گفت)

-میفهمم.درکت می کنم.می دونی چرا؟چون خودمم مثل تو از زندگی بریده بودم.خیلی شرایط سختی داشتم.فک کنم حول حوش25 سالم بود که تو دانشگاه با دختری آشنا شده بودم.با هم قرار مرار ازدواج ریخته بودیم،اما پدرش مخالفت کرد و بعد به دلیل مشکلات کاری از شهر رفتن و منم که عاشق اون دختر بودم افسردگی گرفتم.خیلی ناراحت بودم.دیگه نمی تونستم ادامه بدم.به اصطلاح بریده بودم.اومدم روی همین پل و خودمو پرت کردم پایین.بین هوا و زمین بودم که یه لحظه تمام خاطرات خوبم،خانوادم،لحظاتی که با نامزدم داشتم اومد جلوی چشمم.همون لحظه از کارم پشیمون شدم فهمیدم هیچ چیزی به اندازه زندگی ارزش نداره و همون لحظه از خدا خواستم یه فرصت دیگه بم بده.وقتی چشممو باز کردم،خودمو تو بیمارستان دیدم.از کمر به پایین فلج شده بودم.دستام داغون شده بود اما یه فرصت دیگه از خدا گرفته بودم.از اون به بعد بود که نگاهم به زندگی تغییر کرد.از بیمارستان مرخص که شدم،این مغازه رو زدم تا بتونم به کسایی که میخوان خودکشی کنن کمک کنم.تا به حال هم خدارو شکر خیلیا رو نجات دادم.ببین پسرم.میدونم به تصمیمی که گرفتی خیلی مصمم هستی اما آیا زندگی ارزش اینو داره که با مرگ تمومش کنی؟

پسر آرام سرش را بالا آورد و به چهره خندان پیرمرد نگاه کرد.

+بعله.این زندگی ای که من دارم که خودم اسمشو میذارم مردگی،ارزششو داره.

-میدونم درکت می کنم.ولی پدر و مادرت چه گناهی کردن؟به اونا فکر کن.میخوای اونارو عذاب بدی با این کارت؟

+من پدر و مادری ندارم.پرورشگاهیم

-اممم...خوب به اون بچه گیات فکر کن.به اون بازی گوشی هات.به دوستات.این همه خاطرات خوب بچگیت حیف نیستن؟

+من اصن بچگی خوبی نداشتم.گوشه گیر و تنها بودم و با کسی حرف نمی زدم.دوستی هم نداشتم.همه به من زور می گفتن و منو کتک می زدن.

-خب ولش کن.امممم...آها به بچت فکر کن.چه بازی هایی که با هم نکردین!رفتین شمال،جنگل،والیبال تاب فک کن.

+من بچه ای ندارم.

-ای بابا.خب به زنت فکر کن.به عاشقانه هایی که با هم داشتید.کادوهایی که براهم تو ولنتاین خریدین.

+من والا زن گرفتم.یه ماه کلا زندگی کردیم که همش دعوا بود.به خاطر اخلاق گند من از خونه رفت و طلاق گرفتیم.1300 تا سکه رو گذاشته اجرا،سکه هم که شده ده میلیون.همین روزاس که ببرنم زندان.

-ای بابا.خب بالاخر یه پس اندازی،خونه ای،پیل پوشی،ببخشید پول پیشی چیزی داری،میتونی باهاش یه کسب و کاری راه بندازی،پولدار میشی،پول زنتم خورد خورد میدی.اصن شاید برگشت.

+پس انداز که یه هزار تو جیبمه بقیه پول تاکسیمه.پول پیش هم که انقد اجاره ندادم که صاب خونه از پول پیش گرفتش. عملا هیچی ندارم.

-تحصیلات؟

+اول ابتدایی

-حتی فامیلم نداری؟

-نه. گفتم پرورشگاهیم.

+ولی بجاش چار ستون بدنت سالمه،جوونی،میتونی کار کنی

-خب راستش من یه ور بدنم فلجه و کاری نیست که بتونم با یه ورم انجام بدم. هر جا رفتم مدرک پایین و یه ور فلج بودنو تو صورتم زدن.

+خب بیا از یه منظر دیگه نگاه کنیم.ببین مردن هیچ فایده ای رو آرامش و خوشبختی تو نداره.

-خب زنده موندم چی؟

+ای بابا ما که هر چیزی میگم شما میزنی تو پوزه ما

-واقعیته دیگه

+میگم داداش کی میخوای خودکشی کنی؟

-همین الان داشتم می رفتم.

+بیا بریم خودم هلت بدم!


خب اینم از این داستان. میدونم. پایان بدی داشت.
البته بگم واقعا آدم هر چقدر هم بدبخت باشه و از زندگی سیر باشه نباید دست به همچین کاری بزنه.
خدا انشالله جوونای مارو از این بلا حفظ کنه.?
امیدوارم خوشتون اومده با...



+آها یادم اومد. ببین یه پیجی هس تو ویرگول به اسم نورالدین که مطالب طنز میذاره. بیا یه پستشو بخون.عاشقش میشی?.بذار برم لب تابمو بیارم.

چندی بعد...

بیا ببین اینا رو:

https://virgool.io/@ferdosi/%D9%81%DB%8C%D9%84%D8%B3%D9%88%D9%81-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1-%D8%AE%D9%81%D9%86-xkqs9cor8lvm
https://virgool.io/@ferdosi/%D9%BE%D8%A7%D8%B4%D9%86%D9%87-%D9%BE%D8%A7%D9%85%D9%85-%D9%86%D9%85%DB%8C-%D8%AA%D9%88%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D8%AE%D9%88%D8%B1%DB%8C-hqz3tbwe2aq7
https://virgool.io/@ferdosi/%DB%8C%D9%87-%DA%86%D8%B4%D9%85%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D9%87%D9%86%D8%B1-%D8%B4%D8%A7%D8%B9%D8%B1%DB%8C%D9%85-vminggsnodtp

-وای چقد باحاله اینا!!!!!!

از وقتی پستای نورالدینو میخونم، امید به زندگیم رفته بالا. دیگه نمی خوام خودکشی کنم. میرم زندان تا بپوسم ولی حداقل اونجا میتونم پستای خوب نورالدینو بخونم!!!! اع زنم زنگ زده میگه بیا یه زندگی جدید و آغاز کنیم. اع بم زنگ زدن میگن کار براتون داریم و میتونید با یه ور کار کنید. اع صاب خونه دیگه پول پیش نمی خواد و خونه رو بمون هدیه داد.اع سکه شده هزار تومن!? نورالدین مرسیییی هسیییی!


+دیدی پسرم. گفتم زندگی ارزش مرگ نداره. تا نورالدینو داریم غم نداریم!!!!!

رپورتاژ آگهی
این مطلب متعلق به اسپانسر بوده و پخش کننده آن مسئولیتی بر محتوای آن ندارد.به عبارتی دیگر انتشار آن به دلیل تایید یا عدم تایید آن نیست.پس نیاید الکی خر مارو بگیرید!? نبینم دوباره بیاید از ماشکایت کنیدا.
مرسی اه:/
ممنون از صبوریتان ?


خب. امیدوارم از این پایان باززززززززز (پاره)خوشتون اومده باشه. دیگه ماییم دیگه. کلا در حال نجات دادن جان انسان هاییم. ?(#سوپرمن)
یعنی حس و حال خوب ده کی بودم من. منو دارید واقعا غم ندارید.?

اینم از پست مسابقه جناب دست انداز

البته دوستان گفتن باید حال خوب کن باشه.اینم حال خوب کن بود.اصن هرکی حالش بد بود یه دور پستای منو بخونه حالش خوب شه(#اعتماد_به_نفس_خرکی!)???

دیگه زیادی از خودم تعریفیدم?

نوکر همتونم?

مشتی هستید?

ملوان کشتی هستید??

یاعلی?


حال خوبتو با من تقسیم کنمسابقه دست اندازمغازه ی زندگی
از زیر و رو شدن زندگیت نترس! شاید زیرش ته دیگ سیب زمینی باشه:)))))))))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید