سالاام :)
دیر آمدهام ولی آمدهام که بگویم آن کارهایی که قرار بود در تابستان انجام شود، انجام شد؛گرچه سخت و طاقت فرسا ولی تمام شد...
لیست بلندبالای ترسهای من روزبهروز سیاهتر میشود؛ از آن جهت که موارد آن خط میخورند...!
منِ سال 1400 فکرش را نمیکرد که از آن باتلاق افسردگی زنده بیرون بیاید چه برسد به اینکه از این لیست ها درست کند و بخواهد هربار یکیاش را خط بزند...بههرحال زندگی مگر غیر از این است؟! شما یک سیب را پرتاب کنی شانزده تا چرخ میزند و بعد تالاپی میوفتد توی حوض خانهی مادربزرگ!!! آری میدانم کمی حالم خوش نیست دارم پرت و پلا نشخوار میکنم!
این روزها وقت سرخاراندن ندارم ولی نمیدانم وسط این بَلبَشو چرا دل و عقلم را دادهام به یک بنده خدایی که...!
آهااااا!!!
بله دل دادهام!! و ذهنم مدام به در میکوبد و میگوید که دل هم بردهام!! ولی عقلم میگوید اینها همه فرافکنی است!!! نمیدانم میفهمید که چه میگویم یا نه... مهم هم نیست... اینها همه راز سنگینی است که این روزها با خودم میبرم هرجا که ...!! حالا همهی اینها را اگر یک طرف بگذاریم در طرف دیگر میدانید چه داریم؟؟
ساعتهای رند!!
آخ الان دیگر عصبی شدهاید و پیش خودتان میگویید که بابا این دیگر کیست؟! روانپریش خرافاتی...!!
شاید هم روانپریشم؛ شاید باورتان نشود که احتمالا میشود! ولی حتی خودم هم نمیدانم که دارم چه مینویسم و اصلا چرا مینویسم ؟!
ولی...
اگر روابط انسانی انقدر سخت نبود؛ همین الان باهات تماس میگرفتم و میگفتم که چقدررر دلم برایت تنگ شده:((((
کاش اینها را میخواندی و میدانستی که اینها را چه کسی مینویسد... و ای کاش من نمیدانستم که تو اینها را میخوانی و میدانی که منم!!!
پ.ن: بازهم ببخشید اگر که فاخر نبود و اگر چیزی نفهمیدید... ولی خب تقصیر من نیست؛ ویرگول خودش نوشته است: هرچی دوس داری بنویس!!!
پاییز هزار و چهارصد و دو