فرفره :)
فرفره :)
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

یک روز نه چندان معمولی


صبح رفتم داروخانه باز هم مثل همیشه یک گوشه نشستم و منتظر ماندم و دوباره حالم گرفته شد ... فهمیدم باید در تکاپو باشم باید خودی نشان بدهم پس بلند شدم و توی چشم ترس هایم نگاه کردم و مسئولیت قبول کردم و نترسیدم؛ نترسیدم از قضاوت شدن ...
آنقدر در تکاپو بودم که با حال خوش داروخانه را ترک کردم ؛ آن لحظات رویایی بودند فقط برای من البته ... عجله کردم که به کلاس دانشگاهم برسم ... رسیدم و با دوست عزیزی سورپرایز شدم؛ چه عالی ... چه بهتر از این ...
دوست عزیز از من تعریف کرد و بسی خوشحال تر شدم؛ ناگفته نماند این دوست عزیز کسی است که چند روزیست حس میکنم قلبش را ربوده ام البته نه از عمد ...
بالاخره از جمع دوستانم دل کندم و با بی‌حوصلگی به کلاسی رفتم که چندهفته است برایم عذاب که نه ولی شکنجه است اما ...
کلاس این هفته فرق داشت ؛ به طرز عجیبی خوش گذشت و بیشتر از هر موقعی یاد گرفتم ... با حال خوشی برگشتم ... به اجبار شاهد بحثی بودم که به دلیل بی تجربگی نمی توانستم در آن شرکت کنم و فقط گوش شنوایشان بودم و البته که حوصله اش را هم نداشتم ...
بالاخره نوبت تیر آخر و کلاس دوساعته و خواب آور و به درد نخوری رسید که به اجبار تحملش کردم
تحمل کردم تا لحظات آخر که دیگر جانم به لب رسید و شروع به پچ پچ با بغل دستی ام کردم و او گفت و گفت و گفت و من هر لحظه قلبم بیشتر تَرَک برمیداشت از اینکه فهمیدم برای کسانی که آن‌همه محبت خرج کرده بودم موجود اضافه و مزاحمی بیش نبوده ام ...
خلاصه بگویم که الان در کلاس عکاسی نشسته ام و با بی‌حوصلگی ماجرای این روز نه چندان معمولی را مینویسم شاید که دقیقه ها بگذرند و خلاص شوم از این همه اجبار و آن همه ذوقی که کور شد ...


به وقت سیزده اردیبهشت صفر دو !









میل سخنم نیست چه باخود و چه بی خود!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید